#خیابان_یکطرفه_پارت_3

صدای اعتراض کسی مانع میشد تا کامل حرفاش و به یاد بیارم . چرا همه ساکت نمیشدن ؟ احتیاج داشتم فکر کنم ! از شلوغی بیزارم و از همه بیشتر از این خانواده ی گند دماغ !

– اشتباه شده . حتما اشتباه خوندین . دوباره نگاه کنین آقای میرزایی .

صدای مردِ عینکی بداخلاق به گوشم رسید :

– سکوت و رعایت بفرمایید . هنوز کامل وصیت نامه رو نخوندم .

صدای یزدان بلند شد :

– پیرمرد این اواخر عقل درست و حسابی نداشت . نمیفهمیده داره چیکار میکنه . شما که وکیلش بودی باید حواست به این چیزا میبود .

آقاجون عقل درست و حسابی نداشت ؟ عین کفتار میموندن ! نگاهم پر خشم روی صورت یزدان نشست . مثل همیشه سکوت کردم و سکوت . فقط توی دلم بد و بیراه میگفتم . کاری به جز این بلد بودم ؟!

میرزایی از جا بلند شد :

– سلامت عقلی آقای بزرگمهر تایید شدست . اگه سکوت و ادب و رعایت نکنین مجبور میشم بقیه ی وصیت نامه رو ناخونده رها کنم .

یزدان پر حرص روی صندلیش نشست . دست تبسم رو دیدم که روی بازوش نشست . حالا نوبت زیور بود که از جا بلند شه .

– آقای میرزایی شوهر من پسرش بود . مگه میشه از اون همه مال و اموال . . .

بغض مانع حرف زدنش شد . خودش رو کنترل کرد و ادامه داد :

– این قانونیه ؟

کم مونده بود به گریه بیفته . بابا از جا بلند شد و شونه های زیور و گرفت . زمزمه وار کنار گوشش گفت :


romangram.com | @romangram_com