#خیابان_یکطرفه_پارت_28

– یسنا خانوم قبل از این هم خونه ی آقای بزرگمهر زندگی میکردن . فکر کنم درست تر باشه که به محل زندگی خودشون برگردن . در ضمن فردا شما و آقا یزدان حتما سری به دفتر من بزنین . روزتون خوش .

میرزایی جلو اومد و دستش و پشت کمرم گذاشت با صدایی قاطع گفت :

– بفرمایید .

صدای داد و بیداد از پشت سر میومد اما من فقط میدویدم تا به ماشینِ میرزایی برسم . بابا فریاد میزد و از شکایت کردن چیزایی میگفت اما برای من مهم نبود . فقط باید از اینجا فرار میکردم .

به محض نشستن توی ماشن میرزایی کمربندش و بست و استارتِ پژوی قدیمی اش و زد و بعد به حرف اومد :

– باید یه چیزایی یاد بگیری درس اولت اینه که بدون هماهنگی با من جایی نمیری . فهمیدی ؟

سرم و تکون دادم هنوزم اونقدرا خیالم از بابتشون راحت نشده بود . دوباره ادامه داد :

– با اموالی که بهت رسیده باید حسابی محتاط باشی پس درس دومت اینه که هر تصمیمی خواستی بگیری اول با من مشورت میکنی . باشه ؟

دوباره سر تکون دادم . اخماش توی هم رفت :

– درس سوم وقتی باهات حرف میزنم سر تکون نده . از زبونت استفاده کن .

از اخمش ترسیدم سریع و بدون فکر گفتم :

– چشم . . .چشم . . .

متوجه حالت هراسونم شد و دیگه حرفی نزد . سکوت ماشین حالم و بهتر کرد . آروم تر شدم . داشتم میرفتم پیش گلی . چی از این بهتر ؟

نزدیکای خونه بودیم میرزایی پیچید توی خیابونِ یک طرفه ی خونه ی آقاجون . عاشقِ این خیابون و آرامشش بودم . . .


romangram.com | @romangram_com