#خیابان_یکطرفه_پارت_27
– میشه برم خونه ی آقاجون ؟
انگار جونم در اومده بود تا این و بگم !
– بله . کافیه چمدونتون و بردارین و حاضر بشین .
عقب گرد کردم و سریع پله ها رو بالا رفتم . حتی صبر نکردم تا صدای اعتراض بقیه رو بشنوم . دلم گلی رو میخواست . دلم اتاقِ آقاجون و میخواست . نمیتونستم اینجا بمونم .
پالتوم و چنگ زدم و شالم و روی سرم انداختم چمدونم و محکم توی دستم فشردم و از اتاق بیرون زدم . خیلی وقت بود از این خونه دل کنده بودم . . . دیگه دوست نداشتم برای یک لحظه هم اینجا بمونم .
– من راضی نیستم . این دختر بچست . هنوز خیلی چیزا رو نمیفهمه . قرار نیست به خاطرِ یه وصیت نامه رهاش کنم و اجازه ی هر کاری رو بهش بدم .
صدای بابا بود که سر میرزایی فریاد میزد . میرزایی با خونسردی عینکش و جابه جا کرد و گفت :
– آقای بزرگمهر یسنا ۱۸ سالش تموم شده و از نظر قانونی میتونه هر جا دلش میخواد زندگی کنه . شما نمیتونین دخالتی در این موضوع داشته باشین .
بابا با رگِ گردنی باد کرده جواب داد :
– من هر کار بخوام میکنم اون دختر منه و اجازش دست منه .
پاهام سست شد . نکنه اینجا موندگار بشم ؟ نکنه میرزایی من و اینجا تنها بذاره ؟ نگاهشون روی من ثابت موند با دو تا دست چمدون و جلوم نگه داشتم و با چشمایی که ترس و داد میزد خیره به میرزایی نگاه کردم .
– خب میتونیم بریم دیگه .
– آقای میرزایی لزومی نمیبینم توی زندگی ما دخالت کنین .
میرزایی چرخید سمت بابا :
romangram.com | @romangram_com