#خیابان_یکطرفه_پارت_25

یزدان از جا بلند شد :

– منتظر کسی بودین ؟

بابا با عصبانیتی که انگار کامل فروکش نکرده بود فریاد زد :

– زینب در و باز کن .

چند لحظه بیشتر طول نکشید صدای زینب همه رو از جا بلند کرد :

– آقای میرزایی تشریف آوردن .

نفس عمیق کشیدم . گلی واقعا به میرزایی زنگ زده بود . یزدان پر حرص دستی توی موهاش کشید و گفت :

– این مرتیکه اینجا چی میخواد ؟

– یزدان یا دهنت و ببند یا از اینجا گورت و گم کن داری میری رو اعصابم !

بابا همه ی عصبانیتش و این بار سر یزدان خالی کرد . یزدان بدون حرف دندوناش و رو هم فشار داد و کنار تبسمی که برای بابا پشت چشم نازک میکرد نشست .

میرزایی وارد خونه شد بابا جلو رفت و باهاش دست داد . من هنوز همون موضع خودم و حفظ کرده بودم . نگاه وکیلِ پر تجربه ی آقاجون روی من چند ثانیه نشست و بعد دستش و بین دستای زیور که بعد از بابا به سمتش دراز شده بود گذاشت .

با جدیتی که تمام این مدت ازش دیده بودم به حرف اومد :

– برای کارای انحصار ورثه نیازه که یسنا خانوم با من تشریف بیارن .

بابا سریع گفت :


romangram.com | @romangram_com