#خیابان_یکطرفه_پارت_24
دست بابا رو گرفت و عقب کشید :
– بابک جان بسه عزیزم . فکر خودت باش یکم .
بابا روی مبل نشست . موهای پُر و قهوه ای رنگش و با دست بالا فرستاد . زینب دوون دوون لیوان و به زیور سپرد و رفت . بابا با همون حالت عصبانی چند لحظه پیشش ادامه داد :
– دختره نمیفهمه اصلا چی بهش میگم ! هی حرف خودش و میزنه . اون خونه چی داره آخه ؟
کسی به من که هراسون چمباتمه زده بودم توجهی نمیکرد . دستام یخ بسته بود و یکم میلرزید . دلم میخواست بلند شم و با تک تک کلماتم مثل سیلی به صورتش بزنم اما . . . پاهام و محکم تر توی بغلم گرفتم . صدای زیور به گوشم رسید :
– یسنا بچست . درکش کن . بیا یکم آب بخور حالت بیاد سر جاش .
لیوان و به سمت بابا گرفت و رو به من ادامه داد :
– بابات هر چی میگه صلاحت و میخواد . خونه به این بزرگیه چرا باید از اینجا بری ؟
جوابی بهش ندادم . نگاهم و پایین انداختم یزدان و تبسم برگشتن . تبسم روی مبل نشست و گفت :
– چیزی شده بابا ؟
این بابا گفتنای لوس تبسم و دوست نداشتم . زیور بی توجه به تبسم رو به یزدان گفت :
– یسنا قراره همین جا بمونه از این به بعد . اون وکالتنامه رو هم امضا میکنه . مگه نه یسنا ؟
لبخند روی لبش بود اما من آتیشِ توی چشماش و میدیدم . سرم و با ترس چند بار تکون دادم . فقط میخواستم خلاص بشم از این آدما . صدای زنگ در اومد زیور سر چرخوند و گفت :
– یعنی کیه ؟
romangram.com | @romangram_com