#خیابان_یکطرفه_پارت_20
بابا لبی تر کرد و شمرده شمرده به حرف اومد :
– یسنا . . . دخترم .
چقدر مکث کرده بود بین یسنا و دخترم . . . آخرین بار یادم نمیومد کی از لفظِ دخترم استفاده کرده بود ! سرم و بالا گرفتم . آقاجون همیشه میگفت وقتی با کسی حرف میزنی به صورتش نگاه کن . سعی میکردم نصفه و نیمه به حرفاش گوش بدم . انگشتام بین هم فرو رفت . توجهم و که دید ادامه داد :
– بعد از مرگِ آقا جون دلم نمیخواد تنها بمونی . این خونه به اندازه ی کافی بزرگ هست که جایی هم برای تو داشته باشه . بهتر میدونم که همینجا بمونی .
زل زده بودم بهش . چطور چهار سال پیش وقت رفتنم حرفی نزد . الان میگفت خونه بزرگه ؟ اینجا متعلق به زیور بود ! زیر سلطه ی اون بود . . . من فقط دلم صندلی نانوییِ آقاجون و میخواست . . .
– گوشِت با منه یسنا ؟ دلیلی نداره خانواده از هم جدا باشن .
میل شدیدی به پوزخند زدن داشتن اما خودم و کنترل کردم . دلم نمیخواست جلوی اونا حرکتِ اضافی بکنم . دوست نداشتم دوباره جنگ بشه . . . اینجا هیچ کس من و دوست نداشت . . .
یزدان بین حرفای به ظاهر پدرانه ی بابا پرید و گفت :
– یسنا هیچ جا نمیره . وسایلشم آوردم بهتره حرف اصلی رو بگیم .
چشم غره ی بابا رو دیدم . دست زیور نرم روی بازوش نشست و سریع چشماش رنگ مهربونی گرفت و به زیور خیره شد . تبسم با اون شکم گردش به سختی از جا بلند شد :
– من یکم تو باغ قدم میزنم نمیتونم اینجا بشینم .
یزدان نگاهش پر حرص روی بابا مونده بود و برای اولین بار میدیدم توجهی به حرف تبسم نداره ! بالاخره بعد از رفتن تبسم سکوت شکست :
– ببین یسنا هممون از جریاناتی که پیش اومد ناراحتیم . از دست دادن پدر برای من سخت بود اینو میدونی که ؟
به صورتهای شادابشون نگاه میکردم و با خودم فکر میکردم این غم و اندوه کجای این صورتا قایم شده ؟ وقتی جوابی از من نگرفت دوباره زمزمه کرد :
romangram.com | @romangram_com