#خیابان_یکطرفه_پارت_19
در اتاق و بست و رفت . پالتو رو از تنم بیرون آوردم حداقل این پیشنهادِ زیور زیاد هم بد نبود . کش موهام و باز کردم از توی چمدونم حوله ام و بیرون کشیدم و به سمت انتهای راهرو راه افتادم .
وان پر شده بود و خبری از زینب نبود . اونم دوست نداشت زیاد با من سر و کله بزنه . درست مثل بقیه !
تنم و به آب سپردم . دلم میخواست این لحظه کِش بیاد اما انگار زیاد شدنی نبود . . .
********
بلوز مشکی و شلواری به همون رنگ به تن کردم و موهای خیسم و محکم پشت سرم بستم . پوست سرم میسوخت اما توجهی به اون نداشتم . موبایلم و توی جیب شلوارم انداختم نمیخواستم احیانا اگه گلی زنگ زد نگرانش کنم .
این بار بدون اینکه کسی دنبالم بیاد از پله ها پایین رفتم . قبل از اینکه وارد سالن اصلی بشم صداشون و شنیدم :
– قرار نیست انقدر رک همه چی و بهش بگیم !
صدای بابا بود . یزدان عصبی غرید :
– به شماها باشه منتظر میشین این بچه همه ی داراییمون و به باد بده ! خودم باهاش حرف میزنم .
زیور پا در میونی کرد :
– تو هیچ کاری رو خودسر نمیکنی یزدان !
تبسم اما ساکت بود و چیزی نمیگفت . وارد سالن شدم از دیدنم صاف سر جاشون نشستن . لبخند مصنوعیِ زیور و دیدم . همونطور صورتِ جدیِ بابا رو که به من خیره شده بود .
– عافیت باشه . سرحال تر شدی ؟
از کی تا حالا زیور به سرحالی من فکر میکرد ؟ تنها سر تکون دادم و روی دور ترین مبل نشستم . ترجیح میدادم سریع حرفاشون و بزنن .
romangram.com | @romangram_com