#خیابان_یکطرفه_پارت_18
یزدان وارد شده بود . تبسم و زیور چشم نداشتن همدیگه رو ببینن اما همیشه ظاهر و نگه میداشتن ! بعد از روبوسی همگی نشستن . تنها کسی که حضورش حس نمیشد من بودم . کاش میذاشتن برگردم خونه ی آقاجون .
– یسنا ! چرا وایسادی ؟
صدای زیور بود که نگاهارو به سمتم کشید . صورت تبسم کاملا آشکار تو هم رفت و نگاهش و ازم گرفت . دستش روی شکم گردش نشسته بود . دعا میکردم این بچه به هیچ کدومشون نره ! صدای بابا محکم به گوشم رسید :
– بشین .
همین ؟ فقط دستور ؟ قدمام به سمت اولین مبل کشیده شد قبل از اینکه بشینم زیور گفت :
– بهتره بره یه دوش بگیره و لباس مرتب بپوشه . به زینب میگم کمکت کنه .
سر پا وایسادم . نگاهم به یزدان افتاد سرش توی موبایلش بود . جوشون زیادی سنگین بود . زینب چند ثانیه بعد کنارم قدم برمیداشت . به سمت اتاق رفتیم . این بار با خیالِ راحت تری از جلوی اتاقِ شهراد گذشتم . میدونستم خبری ازش نیست و همین آرومم میکرد .
زینب بلاتکلیف و معذب گفت :
– میخواین لباساتون و آماده کنم ؟
فقط گلی میدونست من چی میپوشم . کسی حق نداشت به لباسام دست بزنه ! با حالتی تدافعی کنار چمدونم وایسادم زینب جا خورد عقب گرد کرد و گفت :
– وان و براتون پر میکنم . حمام درست . . .
میون حرفش اومدم :
– انتهای راهروست . میدونم !
چرا باهام مثل غریبه رفتار میشد ؟ ۱۴ سال از عمرم و توی این خونه گذرونده بودم !
romangram.com | @romangram_com