#خیابان_یکطرفه_پارت_17
– قبل از فوت آقاجون با دوستش رفته بود سفر . میدونی که رفتن ایتالیا . نشد که بیاد .
جوابی ندادم . نمیدونستم . حتی نفهمیده بودم تو مراسم آقاجون نیست ! بابا از جا بلند شد و بوسه ای روی موهای زیور زد . در همون حال که میرفت گفت :
– یزدان کی میاد ؟
زیور هم از جا بلند شد در همون حال که دنبالش به سمت اتاقشون میرفت صداش و شنیدم :
– فکر کنم دیگه پیداش بشه .
دست از خوردن کشیدم . یه لقمه هم زیادی بود . زینب سر میز اومد :
– چیزی نمیخواین براتون بیارم ؟
سر تکون دادم و از جا بلند شدم . زینب مشغول کار شد و من کنار پنجره ی قدی پذیرایی وایسادم . دستام بی اراده روی سینم قلاب شد . نگاهم به روشنایی باغ افتاد . درختی که با شیطنت کودکیم خالکوبی شده بود . یا کمی دور تر تابی که با هر تکون تمام غم و غصه های توی دلم و پایین میریخت . حتی هنوزم بوته ی رزی که با کمکِ بابا کاشته بودم گل میداد .
صدای زنگ تغییری توی حالتم به وجود نیاورد . میدونستم یزدانه . حتی میتونستم قدمای محکمش و روی سنگ فرشای حیاط بشمرم . تبسم سعی میکرد قدمهاش و با یزدان تنظیم کنه اما موفق نبود و عقب میموند .
صدای زیور و از پشت سر شنیدم که با زینب حرف میزد :
– یزدان بود ؟
– بله خانوم .
چرخیدم سمت صدا . دامن مشکی و بلوزی سفید به تن داشت . یکی از همون لباسا با طرح های عجیبی که زیور میپوشید ! انگاری هیچ کس توی این خونه آقاجون و از دست نداده بود !
بابا لباس رسمی تر پوشیده بود . دلم بعضی وقتا میخواست به سمتش بدوم و صورت اصلاح شده اش و بین دستام بگیرم . بوی افتر شیوش و به ریه هام بکشم و ببوسمش . اما سر جام میخ شدم . در عوض نگاهم روی زیور چرخید . لبخند زنون به بابا نگاه میکرد و در آخر تعارف کرد روی مبل بشینه .
romangram.com | @romangram_com