#خیابان_یکطرفه_پارت_16

به پاهام تکون دادم و نشستم . دلم میخواست قدرت داشتم و میگفتم نمیشینم . میخوام برم . اما . . .

– چرا لباسات و عوض نکردی ؟

صدای زیور بود . نگاهی به پالتوی مشکی انداختم . من راحت بودم . این و باید به زیور هم میگفتم ؟

– میخوای به زینب بگم حموم و برات آماده کنه ؟ بد نیست یه دوش بگیری .

فکر میکرد کثیفم ؟! پشت سر هم میگفت . حتی منتظر نمیموند جوابی بهش بدم . بابا بدون حرف صبحانه میخورد . نباید یکم توجه میکرد ؟ حداقل این حرفا رو اون بهم میگفت .

– یه چیزی بخور بعد برو لباسات و عوض کن .

دستم به سمت نون سنگک های تیکه شده رفت . ظرف کره و عسل مقابلم بود پنیر یکم دور تر مقابل زیور بود . دلم میخواست پنیر بخورم اما حرفی نزدم . لقمه ی کوچیکی درست کردم و به زور توی دهنم گذاشتم .

در حین جویدن نگاهم روی صندلی کنارِ زیور افتاد . این صندلی مخصوصش بود . چرا نمیومد روش بشینه ؟ مگه اینجا خونه اش نبود ؟ مگه نباید میومد و صبحانه میخورد ؟!

زیور رد نگاهم و گرفت . به اینجور آدما چی میگفتن ؟ زرنگ یا فضول ؟!

– شهراد خیلی دوست داشت توی مراسم آقا جون شرکت کنه .

بابا دست زیور و که تو دست داشت فشرد و گفت :

– اشکالی نداره . خودت و ناراحت نکن .

– میدونی که اون و مثل پدر خودش دوست داشت .

در ظاهر مشغول خوردن بودم اما در باطن پوزخند گنده ای به حرف زیور زدم . نگاهش به سمت من چرخ خورد و گفت :


romangram.com | @romangram_com