#خیابان_یکطرفه_پارت_15

حتی سر هم تکون ندادم . امشب حرف نزد فردا که میاد اینجا . میدونستم فردا روز آسونی نیست . زیور کلافه نفسش و بیرون داد و گفت :

– چیزی نمیخوای ؟

برای اینکه زودتر بره به حرف اومدم :

– نه !

– شب بخیر .

در اتاق و بست و بیرون رفت . بلافاصله کلید و توی قفل چرخوندم . اینطوری خیالم راحت تر بودم . یه لحظه اسم شهراد از تو سرم بیرون نمیرفت . به پاهام حرکتی دادم و روی تخت نشستم . دکمه های پالتو ام رو باز کردم . چرخیدم و خودم و روی تخت رها کردم . نگاهم به سقف بود و فکرم دنبال آقاجون . یک هفته از رفتنش میگذشت . ولی کسی عزادار نبود . پیرهن سفیدِ مردونه ی یزدان و امشب تنش دیدم . انقدر زود از عزا در اومده بود ؟

نفسم و محکم بیرون دادم . کاش صندلی نانوییِ آقاجون و با خودم میاوردم .

صدای در و بعد صدای زینب گوشم و پر کرد . مثل طوطی مدام اسمم و صدا میزد . از روی تخت بلند شدم . هنوز پالتو تنم بود . نگاهی توی آینه ی اتاق انداختم موهام زشت و درهم از توی کش بیرون زده بود . بی توجه به سمت در رفتم و بازش کردم . زینب با دیدنم جا خورد یه قدم به عقب برداشت و بعد به خودش مسلط شد :

– شراره خانوم میگن تشریف بیارین برای صبحانه .

زیور . . . زیور . . . سر تکون دادم و در و بی توجه بستم . سعی کردم تو لحظه ی آخر نگاهم و به در اتاقِ شهراد ندوزم .

دکمه های پالتو رو بستم . دستی به موهام کشیدم . برام مهم نبود که چند تا تارِ مو از بین کش بیرون زده و من و شکل انسانهای اولیه کرده ! بی توجه به تیپ و ظاهرم از اتاق بیرون رفتم . جلوی در اتاق شهراد رسیده بودم قدمام تند تر شد و تقریبا فرار کردم . حتی تا پایینِ پله ها هم نفس حبس شده ام و بیرون ندادم .

سر میز زیور و بابا نشسته بودن . هنوزم مثل کبوترهای عاشق به نظر میرسیدن ! تهوع آور بود !

نیم نگاهی به سمتم انداختن . همینطور که بابا مربا روی لقمه اش میریخت گفت :

– بشین .


romangram.com | @romangram_com