#خیابان_یکطرفه_پارت_14

– مگه میشه نگران نباشم ؟ چی بهت گفتن ؟ چیکارت داشتن ؟

دوست نداشتم سوال جواب بدم . تنها کسی که این و میدونست آقا جون بود . اما گلی . . . نمیشد ندیده گرفتش . تنها زمزمه کردم :

– هنوز هیچی . باید برم .

باهوش بود . انگار تک تک حالتهام و میفهمید سریع گفت :

– خواستی بخوابی لباس گرم بپوش . یادت نره پتو رو خودت بندازی ؟ مواظب خودت باش .

آب دهنم و قورت دادم . مادر که میگفتن همینطور بود ؟ همیشه نگران ؟ دلسوز ؟

– خداحافظ .

گوشی رو قطع کردم و همراه با دستم داخل جیبِ پالتوم بردم . چند تقه به در خورد . بی اراده مثل فنر از جا پریدم . دوباره یه اسم توی سرم نقش بست ” شهراد ! ”

مثل کسی که از یه موجودِ فضایی ترسیده باشه سعی میکردم فاصله ام و با در حفظ کنم . صدام لرزون و پر ترس در اومد :

– چیه ؟

درستش “چیه” بود ؟ یا “کیه” ؟ قبل از اینکه مغزم به تکاپو بیفته در باز شد . با دیدن زیور بی اراده نفس عمیقی کشیدم :

– لباسات و هنوز عوض نکردی ؟

جوابی ندادم . معمولا با زیور حرفی نداشتم بزنم . دستاش و روی سینه قلاب کرد و گفت :

– بابات یزدان و فرستاد بره . میتونی بخوابی .


romangram.com | @romangram_com