#خشم_و_سکوت_پارت_9
تارا تصمیم گرفت به پسر اعتماد کند و چکی به مبلغ ده پوند برای او کشید و خودش را متقاعد کرد که او به تعهدش عمل خواهد کرد .
پل گفت:
- خیلی متشکرم.
و هنگام خروج از خانه دست تارا را به گرمی فشرد.
- من و شما به مجلس عروسی می ریم و با هم می رقصیم و می خندیم تا همه فکر کنن ما سخت عاشق همیم !
او لبخندی به تارا زد و ادامه داد:
- بیرمنگام شهر بزرگیه؟
- بله خیلی .
- اندرولا هم اونجا یه دوست داره.
- راستی؟
- بله ، اونا وقتی اندرولا یک سال برای تکمیل زبان انگلیسیش به این جا اومده بود با هم دوست شدن ، این دختره قراره ظرف همین چند روز آینده به آتن بره ، خواهرم به اون قول داده که دو هفته از تعطیلاتش رو صرف نشون دادن شهر به اون بکنه . بعدش اندرولا به خونمون تو جزیره پیش برادرم میره.
او سه پله آخر رو با یک جهش طی کرد و برگشت و گفت:
- آدیو!
تارا جواب داد:
- آدیو.
پل به خنده افتاد . او در حالی که اظهار اخیرش مبنی بر این که تارا هرگز خانواده اش را نخواهد دید را فراموش کرده بود گفت:
- یه روزی شما به جزیره ما میاین و ما از شما استقبال گرمی می کنیم.
تارا به او که در پایین پله ها ایستاده بود نگاه کرد ، خوش تیپ ترین مردی که تاکنون دیده بود ، چه احساس فوق العاده ای روز عروسی خواهد داشت ! با وجود این که تمام این کارها تنها نمایشی از تظاهر به شجاعت و کله خری بود ولی طوری برنامه ریزی شده بود که می توانست مرهمی بر غرور جریحه دار شده ی او باشد . وجود تارا حقیقتا” از این که شاهد آن مراسم سنگین باشد که در آن ریکی و فردا نقش کلیدی داشتند ، به عذاب آمده بود . استوارت چندین بار تصریح کرده بود که ریکی ارزش یک لحظه فکر را هم ندارد ، ولی با این که تارا هم به این مسئله اذعان داشت ، به راحتی نمی توانست فکر این مسئله را از ذهنش خارج کند.
وقتی پل داشت آرام آرام به طرف در می رفت تارا داد زد:
- اسم جزیره تون چیه؟
او برگشت و در حالی که برقی در چشمانش پدیدار شده بود گفت:
romangram.com | @romangram_com