#خشم_و_سکوت_پارت_10

- پروس.

هر یونانی جزیره خودش را از همه جزایر دیگر زیباتر می داند .

- این اسمو شنیدم.

- فقط شنیدین ! اصلا” کافی نیست باید ببینین . دفعه بعد که به آتن اومدین باید یه سفر دریایی با قایق بکنین . تا حالا آتن رفتین؟

و وقتی تارا سرش را به علامت نفی تکان داد ، به نظر رسید پل رنجید.

- همه باید آتن رو ببینن چون زیباترین شهر دنیاست .

- شاید یه روز این کار رو کردم.

پل که از شور و شوق به هیجان آمده بود داشت بر می گشت که تارا دوباره دستش را باری خداحافظی تکان داد.

تارا گفت:

- آدیو.

و لحظه ای بعد پل رفته بود .



همانطور که تارا پیش بینی کرده بود عروسی برایش با وجود پل که هدف بسیاری از نگاه های تحسین برانگیز بود و همچنین خودش که مورد حسادت های آشکار واقع شده بود به جای شکست ، پیروزی چشمگیری به حساب آمد . ریکی هنگامی که تارا نامزدش را به او معرفی کرد ، ساکت و خاموش بود . تارا واقعا” نمی دانست که آیا ریکی و فردا به راستی عاشق همند یا همان طور که استوارت عقیده داشت ، ازدواج آن ها فقط تجارت بوده است . فیلیپ گزارشگر هفته نامه برنتینگهام آبزرور در غیبت تارا از فرصت استفاده کرد ، به طرف پل رفت و سوالاتی از او کرد . وقتی پایان هفته ، هفته نامه ی برنتینگهام آبزرور درآمد تارا درست در انتهای خبر ازدواج ریکی و فردا این طور خواند:



« در لیست مهمانان نام دوشیزه تارا مین به همراه نامزدش آقای پل دورکس ملاک ثروتمندی از یونان قرار داشت . در مصابحه آقای پل دورکس که در حال حاضر دانشجوی رشته حقوق این جا در انگلستان هستند ، اظهار داشتند که ایشان و همسرشان پس از ازدواج برای زندگی به جزیره ی زیبای پروس می روند.

بخت یارت تارا! »



استوارت وقتی خبر را می خواند گفت:

- چه مزخرفاتی ! چرا گذاشتی با اون مصاحبه کنن ؟ هیچ نمی دونستم تا این حد بی فکری . چطور تونستی تو عروسی شرکت کنی و اون نمایش مسخره رو راه بندازی . با این کارت حسابی منو گیج کردی .

تارا در حالی که برافروخته شده بود و از این که اسمش را در

هفته نامه برده بودند عصبانی بود ، چیزی نگفت . اگر تارا کوچک ترین آگاهی از قصد فیلیپ داشت قطعا” نمی گذاشت پل را تنها گیر آورد . به هر حال تارا فورا” فکر آن را از سرش خارج کرد چون او از آن جا می رفت و این گزارش زیانی به او نمی رساند و علاوه بر آن مسائل مهم تری وجود داشتند که ذهن او را به خود مشغول کرده بودند . دهم ماه بعد او کار فعلیش را ترک می کرد و تصمیم داشت سه هفته تعطیلاتی که طلب داشت را به شمال برود و با محیط جدیدش آشنا شود . بعد از آن باید برای مصاحبه در لیورپول حضور پیدا می کرد و اگر در مصاحبه ی شغلی که درخواست کرده بود موفق می شد که همه چیز روبراه می شد ، اما اگر هم رد می شد باز خیلی ناامید نمی شد چون برای او کار زیاد بود و با توصیه نامه ای که آقای بیرستو به او داده بود ، می دانست که مشکلی در پیدا کردن کار نداشت . در این فاصله او وقت و پولش را صرف انتخاب و خرید لوازم و اسباب و اثاثیه منزلی که می خواست در شمال در آن مستقر شود ، کرده بود و در حال حاضر این اسباب ها را در اتاق خواب خودش در منزل استوارت گذاشته بود . جون که طبیعتا” از این تصمیم تارا برای زندگی در یک مکان دور شگفت زده شده بود ، عاقبت نشان داد که بیش از شوهرش تارا را درک می کند ، شاید به دلیل این که او هم یک زن بود و می دانست تارا دقیقا” چه احساسی دارد.


romangram.com | @romangram_com