#خشم_و_سکوت_پارت_88

تارا به آهستگی به طرف کمدش رفت و آن چه را که می خواست برداشت و بعد در کشویش را کشید و اسپری و کرم صورتش را نیز برداشت و بعد برگشت و گفت :

- متشکرم .

اما صدای لئون او را متوقف کرد .

- بیا این جا .

تارا در حالی که دوباره حالت سرکشی گرفته بود ، عمدا” سعی می کرد صحبت های هلنا را به خاطر بیاورد تا بتواند در خودش کمی احساس نفرت و انزجار نسبت به لئون ایجاد کند ، فقط به آن اندازه که بتواند خودش را اندکی در مقابل قدرت او حفظ کند .

- چی می خوای ؟

او در حالی که حرف هلنا را به خاطر می آورد که گفته بود همیشه این جا بوده ، از خودش می پرسید او در کدام اتاق اقامت می کرده و طرز برخوردش با لئون و دوستانش چگونه بوده و حتی این که از چه لباس هایی استفاده می کرده ….

لئون یک دفعه با لحنی طنزآمیز و حالتی که نشان می داد این موضوع باعث تفریحش شده است ، گفت :

- چرا انقدر فاصله می گیری ؟ از من می ترسی ؟

تارا از این حرف او چهره اش را درهم کشید و شعله ی خشمی درونش زبانه کشید و بعد در حالی که موفق شد لحن سردی به صدایش دهد ، گفت :

- لئون این یه بازیه ، نه ؟ به نظر من که اصلا” جالب نیست .

ناگهان چشمان لئون برقی زدند . تارا با یادآوری خشم و عصبانیت شب قبل لئون ، منتظر تکرار آن شد . لب های لئون به هم فشرده شده بودند و پرش گونه اش نشان می داد که ماهیچه اش تحت کنترل او نیست . عجب مرد غیر قابل پیش بینی بود ! حتی اگر لئون می توانست عاشق او باشد و آن ها می توانستند زندگی طبیعی و سعادتمندی داشته باشند باز هم همیشه زندگی شان به علت ترسی که ممکن بود شادیشان را زائل کند ، متزلزل بود .

لئون سرانجام با ملایمت گفت :

- اگه مراقب نباشی خیلی بیشتر از اینا جالب بودنش رو از دست می ده ، دیشب بهت هشدار دادم ، همون طور که قبلا” ام گفتم جامعه ما جامعه ی مرد سالاریه ، تو باید یاد بگیری نه تنها به یک شوهر بلکه به یک آقا و سرور نیاز داری . تو الان تو انگلیس نیستی ، پس هر چه زودتر خودتو تسلیم آداب و سنن ما کنی راحت تری .

خشم تارا مانند آتشفشانی زبانه کشید و تنها چیز دم دستی که توانست برای پرتاب کردن به او پیدا کند ، کفشش بود که کنار میز توالت بود و تارا بی درنگ آن را به طرف او پرتاب کرد ، کفش به سرعت به طرف لئون رفت ، لامپ چراغ خواب کنار تخت را ترکاند و سپس از فاصله چند اینچی دست لئون که برای محافظت از خودش بالا آورده بود رد شد ، به بالای تخت برخورد کرد و روی رو تختی سفید ساتن افتاد .

تارا در حالی که به فاصله میان خودش و لئون می افزود ، فریاد زد :

- اینه اون چیزی که من در مورد جامعه ی مرد سالار تو فکر می کنم . آقا و سرور هه ! خودمو تسلیم کنم ! هیچ وقت ، صد سالم این کارو نمی کنم ! این جنابعالی هستی که مجبوری خودتو به این حقیقت که من با تو برابرم تسلیم کنی ، می شنوی برابر ؟

تارا در میانه ی در بود ، اما لئون با جهش خودش را از کنار تختخواب به او رساند و مچ دستش را گرفت و او را بی رحمانه تکان داد ، تارا یک لحظه با ناباوری گمان کرد لئون می خواهد او را کتک بزند . لبان تارا سفید شده بود و با تلاش بسیار از ریزش اشک هایش خودداری می نمود . وقتی بالاخره لئون او را رها کرد ، تارا تلو تلو خوران عقب رفت و چهره و حالت نگاهش لحظه ای لئون را مجذوب و شیدا کرد و باعث شد او به خود بیاید .

- تو وقتی عصبانی می شی خیلی خواستنی تری .

لئون این را با صدای گرفته ای گفت و بعد اضافه کرد:

- دیشب گذاشتم بری اما حالا …


romangram.com | @romangram_com