#خشم_و_سکوت_پارت_87

او سخت و بی رحم با همان حالت مالکانه اجداد بدوی اش ، با تارا برخورد کرد . تارا تقلا کرد خود را آزاد نماید ولی کمی بعد ، از این تقلای بیهوده دست کشید . او مشت های گره کرده ی تارا را در مقابلش گرفت و همان جا نگه داشت ، تارا خشم و طلب را در چشمان سیاه و پر نفوذ او می دید . قلب تارا در این لحظه با شدت دردناکی می طپید . تارا روح انحطار طلب و حالت نفوذناپذیر و سخت او را در چهره اش به عیان می دید و با وجود این که تمام قدرت روحی اش را به کار گرفته بود ، می دانست سلطه ی لئون بر احساسات او بالاخره هر مقاومتی را در او از بین خواهد برد و همین طور هم شد . تارا متوجه حالت فاتحانه ی لئون شد و در حالی که شور و حرارت او را به اوج رسانده بود ، انتقاد و محکوم کردن خودش به دلیل این ضعف را کنار گذاشت و اتفاقات گذشته یا آن چه ممکن بود در آینده اتفاق بیفتد دیگر مفهوم خودشان را برایش از دست دادند . لئون با حالت مالکانه و لحن متکبرانه و پیروزمندانه ای گفت :

- خب ، هنوز می تونی به من نگاه کنی و بگی هیچ احساسی غیر از بی تفاوتی محض به من نداری ؟

تارا به شدت سرخ شد و علی رغم میل بیدار شده در وجودش نسبت به او ، دلش خواست جواب تیز و برنده ای دهد ، اما لئون که این را پیش بینی می کرد ، مانع صحبت کردنش شد .

بعد در حالی که ایستاده بود با حالت خاصی از تفوق و برتری به چشمان تارا نگریست و گفت :

- خیلی خطرناکه که به یه یونانی دروغ بگی . ما روش هایی برای رفتار با زنای لجباز و یک دنده داریم که ممکنه غیر قابل تحمل باشه .

سپس با حالت تهدید آمیزی اضافه کرد:

- پس مراقب خودت باش .

این دیگر غیر قابل تحمل بود . شاید او در مقابل قدرت شکست ناپذیر لئون نرم شده باشد ولی رام و بی جرات نبود و با هر زحمتی بود ، خودش را از چنگ لئون رهانید و به طرف در میان اتاق هایشان رفت و آن را باز کرد و وارد اتاق لئون شد و در را محکم پشت سرش بست و از داخل قفل کرد . بعد نفس زنان و لرزان به در تکیه داد و با وحشت منتظر واکنش شوهرش ماند . چند لحظه بعد که واکنشی از او ندید ، متوجه شد که لئون عمدا” به او اجازه فرار داده بود ، زیرا اگر او می خواست می توانست به راحتی تارا را بگیرد و به اتاقش بازگرداند . از این کارش دیگر کاملا” مشخص شد که تارا را نمی خواست .

با تشخیص این موضوع تارا دلسرد شد و هر چیز و هر فکری از ذهنش محو شد به جز آن که … واقعا” این اجازه دادن لئون به او ناامید کننده بود یا نه ؟ تارا با عصبانیت سعی کرد این فکر نامعقول را از ذهنش خارج کند . او چرخید و رفت در دیگر اتاق را نیز قفل کرد . حتی با وجود این که مطمئن بود این کار ضرورتی ندارد . حالا او در اتاق لئون و لئون در اتاق او بود ، نه او لباس خوابی برای پوشیدن داشت و نه لئون . تارا گوش کرد ولی چیزی نشنید ، فکر کرد شاید لئون دوباره به طبقه ی پایین رفته باشد . از خودش پرسید که جراتش را دارد در را باز کند و نگاهی کند ولی سرانجام به این نتیجه رسید بهتر است این کار را نکند و بعد موهایش را شانه کرد و در تختخواب لئون خزید .

تارا با کمال تعجب متوجه شد خیلی زود خوابش گرفت و وقتی روز بعد کاملا” سرحال و شاداب از خواب برخاست از این که توانسته بود به این راحتی بخوابد تعجب کرد . آیا لئون هم خوابیده بود ؟ تارا با یک حس بدجنسی امیدوار بود که او نتوانسته باشد بخوابد .

تارا در حمام لئون دوش گرفت ، تنها لباسی که توانست بپوشد لباس خواب بلند لئون بود و چون با آن لباس خواب ظاهرا” خیلی مسخره به نظر می رسید ، به خودش جرات داد و در میان اتاق هایشان را زد و کلید را چرخاند و قفل را باز کرد .

- بیا تو .

در روشنایی روز در حالی که تارا کم و بیش احساس حماقت می کرد ، در را به سمت داخل کشید و باز کرد و لحظه ای قبل از ورود به اتاق در میانه ی در درنگ کرد . او درست مانند شب عروسی شان به حالت دراز کشیده روی یکی از بازوانش تکیه داده بود و داشت کتاب می خواند . با ورود تارا کتابش را پایین آورد و با لبخند مسخره ای از جای گرم و نرم خود روی بالش های سفید چون برف تارا ، او را نظاره کرد .

- اومدم لباسمو بردارم .

تارا با صدای نارسایی من من کنان در حالی که لباس خواب بزرگ لئون را از ترس این که باز شود و از تنش بیفتد ، محکم به خود می پیچید ادامه داد :

- منظورم اینه که اگه از نظر تو اشکالی نداره ؟

بعد با ناشی گری ادامه داد :

- متاسفم که مزاحمت شدم .

تارا با خشم از خودش پرسید ، چرا او مثل لئون نمی تواند مغرور و متکبر یا خونسرد باشد و حالت استهزاء آمیزی به خود بگیرد . به نظر می رسید تمام نقشه های او در مورد شوهرش ظاهرا” چندان جدی نبودند ، مثلا” نقشه ی این که لئون را ترک کند چند بار عوض شده بود و تصمیم شب قبلش نیز در مورد داشتن رفتار سرد و بی تفاوت در مقابل شوهرش چند دقیقه بعد از این که او را در بر گرفت از خاطرش رفته بود . این کاری بود که عشق می کرد ، عشق با نیرو و قدرتش به همه چیز غلبه می کرد .

لئون در حالی که با دست به کمد تارا اشاره می کرد ، با لحن مهربانی گفت :

- تو مزاحمم نیستی ، هر چه دوست داری بردار ، اتاق خودته .


romangram.com | @romangram_com