#خشم_و_سکوت_پارت_74

- من فکر می کنم تو از این حرفا یه منظوری داری ، به نظر من خیلی راحت تره که دقیقا” بگی منظورت چیه ؟

تارا سرخ شد و دوباره خم شد ، تیغی به انگشتش فرو رفت و فریادش را درآورد .

- لئون ، موضوع پله . من احساس می کنم اگه اون همین جوری تو مضیقه ی مالی باشه ممکنه کار نامعقولی بکنه …

تارا حرفش را بند آورد و بلند شد ایستاد . لئون هم ایستاد . تارا سرش را به طرف او برگرداند تا حالت چهره ی او را بررسی کند .

لئون به تلخی تکرار کرد :

- کار نامعقول ؟ چی باعث شد این فکرو بکنی ؟

تارا در حالی که دستپاچه شده بود مکث کرد ، انگار تمام کلمات مدبرانه از ذهنش پریده بودند .

- من … از … از آخرین نامه اش حدس زدم .

- پل به تو نامه می ده ؟

- آره ، این که اشکالی نداره .

شعله ای در چشمان سیاه لئون زبانه کشید ، خم شد و با قیچی باغبانی با خشونت یک قلمه ی جانبی کلفت چید .





- چی نوشته بود که باعث شد تو به این فکر بیفتی که ممکنه کار نامعقولی بکنه ؟

تارا بی تردید نمی توانست هیچ حرفی به او بروز دهد ، بنابراین گفت :

- صریحا” چیزی ننوشته بود .

و به سرعت سرش را به طرف دیگر کرد ، چون عمق جستجوگر آن چشمان سیاه و نگاهی که در آن چشمها موج می زد ، او را به وحشت انداخته بود .

تارا با خودش فکر می کرد ، اصلا” چرا باید می خواست لئون عاشقش باشد . زندگی با مردی که شخصیت هایی چنین متفاوت داشت ، اغلب ناخوشایند بود ، از جذاب ترین شخصیت ها به شخصیتی سر سخت تبدیل شدن که هر کسی را به وحشت می انداخت ، و با این که تارا در حال حاضر تا مرحله ی وحشت پیش نرفته بود ، ولی قبلا” به وحشت افتاده بود و این تجربه ای نبود که بخواهد تکرارش کند .

- با وجود این من می دونم اوضاع دانشگاه چطوریه ، اگه یه مرد جوون کمبود پول داشته باشه ، ممکنه وسوسه بشه که … که خب ، مثلا” سراغ نزول خورا بره .

لئون مدتی به سر خم شده ی تارا نگاه کرد و بعد سرش را به حالت نه چندان مهرآمیزی برگرداند .

و با لحن ملایمی که جوشش خطرناکی داشت پرسید:


romangram.com | @romangram_com