#خشم_و_سکوت_پارت_73
او اخمی به تارا کرد و گفت :
- تو یه چیزیت شده ، فکر کنم با یه زن دمدمی مزاج ازدواج کردم .
تارا بدون اعتنا به این حرف لئون با سماجت گفت :
- از بین این زنا کسی بوده که برات با بقیه فرق داشته باشه ؟
اخم های لئون بیشتر درهم رفت .
- این مسئله برای تو چه اهمیتی داره ؟
- فقط محض اطلاع خودم می خوام بدونم . من این روی شخصیت مردا رو نمی فهمم ، مثلا” اگه یه مرد دوستای زن زیادی داشته باشه ، حتما” یکی از اونا بالاتر از بقیه قرار می گیره ؟
- البته و اغلب اون همونیه که اون مرد باهاش ازدواج می کنه .
نزدیک بود شاخه ها از دست تارا به زمین بیفتد .
- چی … چی گفتی ؟
- خودت شنیدی چی گفتم .
ولی یک دفعه انگار که می خواست از خودش دفاع کند ، اضافه کرد:
- با وجود همه ی اینا لطفا” از حرف من برداشت اشتباه نکن ، تو خودت خوب می دونی من چرا باهات ازدواج کردم .
دوباره تمام امید و آرزوهای تارا بر باد رفت و آهسته گفت :
- برای نجات پل .
و لئون بی درنگ گفت :
- بله ، برای نجات پل .
- ولی تو که از ازدواج با من پشیمون نیستی ؟
تارا با خودش فکر کرد که این حرفش یک حرکت به موقع و زیرکانه بود ، زیرا تنها با ایجاد نگرش مثبت در لئون نسبت به پل می توانست خودش را از شر این موقعیت که تقریبا” غیر قابل تحمل شده بود ، خلاص کند .
- هنوز فرصت کافی برای فکر کردن به این مسئله نداشتم .
- آه … که این طور ؟
romangram.com | @romangram_com