#خشم_و_سکوت_پارت_72

لئون سرش را به حالت تعجب تکان داد و با لحن ملایمی گفت :

- تا حالا نشده یه زن منو این طور سردرگم و گیج کنه . تو تنها زنی هستی که من نمی تونم بفهممش .

آن ها در باغ بودند ، لئون لباس کار پوشیده بود و دستکش هایی بر دست کرده بود که باغچه ی بزرگ رز که در امتداد یک طرفه بهار خواب بود را هرس کند . تارا داشت او را تماشا می کرد و گاهی یکی از شاخه ها را به آرامی می چید و در چرخ دستی کنارش می گذاشت .

- تو یه طوری حرف می زنی انگار زنای زیادی می شناختی ؟

این حرف ناخودآگاه از دهان تارا خارج شد و او نتوانست از گفتن آن خودداری کند ، افکارش به سوی هلنا حرکت کرد ، هلنا کسی که در جزیره ی ایجینا که خیلی هم از آن جا دور نبود ، زندگی می کرد .



لئون قبل از آن که دوباره بر بوته ی گل رز خم شود ، نگاهی به تارا انداخت و گفت :

- تو به چند تا خیلی زیاد می گی ؟

تارا شانه هایش را با بی تفاوتی بالا انداخت و دست هایش را از هم باز کرد و گفت :

- نمی دونم … شاید ده تا .

صدای خنده ی کوتاهی به گوش تارا رسید .

- تو ده تا رو خیلی زیاد می دونی ؟

تارا ماتش برد .

- یعنی تو ده تا رو زیاد نمی دونی ؟

لئون سرش را تکان داد و گفت :

- ده تا هیچی نیست . اونم این روزا که زنا انقدر ارزونن.

تارا خم شد و دو سه شاخه را کنار هم گذاشت و چید .

- حالا فکر کن یه زن ده تا معشوق داشته باشه ؟

سکوت حاکم شد . لئون بعد از مدتی سرش را بلند کرد .

- می شه بپرسم منظورت از این حرفا چیه ؟

- فکر کنم فقط برای این که حرفی برای گفتن داشته باشیم .


romangram.com | @romangram_com