#خشم_و_سکوت_پارت_59

فصل 6



تارا برای لحظه ای مات و مبهوت مانده بود و تنها شعله خشمی که در چشمان شوهرش زبانه می کشید و درد شدیدی که در اثر فشار بی رحمانه او بر مچ دستش تا بالای بازویش رسیده بود را احساس می کرد . اون مرد ؟ اصلا” چرا باید این موضوع برایش اهمیت داشته باشد ؟

عاقبت تارا گفت :

- اون فقط یکی از دوستام بود . اون یکی از دوستام تو انگلیس بود ، فقط همین . اون اومده بود منو ببینه .

و از این که صدایش نلرزید تعجب کرد .

تارا سعی کرد که به آینه دیواری روبرویش نگاهی بیندازد تا ببیند که آیا به همان سفیدی که تصور می کند شده است یا نه ، که قامت بلند لئون مانع از این کار شد .

لئون غرولند کنان و با چشمانی که از وحشیگری برق می زد گفت:

- دوست ! اسمشو دوست می ذاری ! به نظر من اون بیشتر یه عاشق بود تا یه دوست . تو اونو آوردی این جا … خونه من ، تو ، تو منو مضحکه ی همه ی مردم کردی …

- نه … نه اشتباه می کنی .

اما تارا نتوانست به صحبت هایش ادامه دهد ، زیرا لئون بازوان او را گرفت و او را به شدت تکان داد ، به طوری که احساس کرد دارد از هوش می رود و اتاق دور سرش می چرخد . قامت سیاه پوش لئون با آن حالت شیطانی اش بالای سر او ، به نظر می رسید می خواهد تمام آثار حیات را از وجود تارا سلب کند ، تارا فکر کرد بهترین مفر فراموشی و نسیان است . او شروع به گریستن کرد و بعد از مدتی هق هق گریه هایش تمام بدنش را می لرزاند .

بعد از این که لئون تارا را رها نمود ، او به آرامی کبودی روی بازوانش را مالش داد و بعد گریه کنان فریاد زد :

- تو … تو چطور جرات می کنی من … منو به چنین چیزی متهم کنی ؟ ریکی فقط اومده بود منو ببینه .

- ریکی ! … و این ریکی کیه ؟

لحن صدای لئون ملایم تر شده بود ، ولی با وجود این همچنان ترسناک بود . در این لحظه صدایش کاملا” نرم شد ، خشم او به صورت خوف آوری خاموش شده بود ، بسان آتش زیر خاکستری که هر لحظه امکان داشت شعله ور شود . تارا خشمگین اطرافش را نگاه کرد تا شاید راه فراری بیابد!

او دستانش را باز کرد و گفت :





- لئون من اونو … اونو تو انگلیس می شناختم . باور کن من کار خطایی نکردم .

تارا مستقیما” به چشمان لئون نگاه کرد ، چشمان خاکستری تارا که از اشک می درخشیدند درشت و صادق بودند . اما لئون از خشم قادر به دیدن چیزی نبود .

- تو معشوقتو این جا آوردی … به خونه ی من ، اونم تو غیبت من ! هنوز پامو از قایق بیرون نذاشته بودم که این ماجرا رو شنیدم و این که تو چطور برای اون بوسه می فرستادی ! فقط چند ساعت قبل از اومدن من … فقط چند ساعت …


romangram.com | @romangram_com