#خشم_و_سکوت_پارت_60

لئون دندان هایش را به هم فشرد و بعد دوباره او را گرفت و چنان بی رحمانه او را تکان داد که گویی اصلا” نمی فهمد چه می کند . تارا از ترس این که غش کند جلوی لباس لئون را گرفت . این عمل تارا ، لئون را به خود آورد و باعث شد که اورا رها کند . اما با این وجود هنوز در چشمان او شعله خشم زبانه می کشید . لئون با لحن تهدیدآمیزی گفت :

- حالا باید خودتو برای یه عاشق دیگه آماده کنی .

- نه خواهش می کنم .

تارا سعی کرد بلند شود اما دستی او را به سر جایش برگرداند .

- لئون به خاطر خدا گوش کن ! اجازه بده بهت توضیح بدم . ریکی مریض شد ، برای همینم مجبور شد این جا بمونه …

تارا از ادامه صحبت باز ماند ، صورت برنزه لئون قبل از این که او دستش را دراز کند و چراغ خواب را خاموش کند ، جلو چشم تارا را تاریک کرده بود .

***

سپیده دم هنگامی که آفتاب درخشان مشرق زمین تمام اتاق را روشن کرده بود تارا از خواب برخاست و از این که توانسته بود شب گذشته را بخوابد ، متعجب شد . او سرش را برگرداند و به شوهرش که سر تیره رنگش بر بالش سفید رنگی مانند برف قرار داشت نگاه کرد و با دیدن او نفسش بند آمد . چطور این موجود شیطانی و شرور آرام غنوده بود … و به طور باور نکردنی مانند یک بچه می نمود . این آرامش و سستی که در چهره او بود ، در موقع بیداری جایش را به نفوذ ناپذیری و سختی می داد . لبخند نامحسوسی در لبان خوش فرم او به چشم می خورد ، که در حالت عادی هرگز وجود نداشت ، و بسیار سخت ، محکم و جدی می نمود . پلک های او نقابی بر آن دو چشم ملحد و کافر کیش سیاه رنگش کشیده بود . نگاه تارا به مژگان بلند و کلفت او افتاد و لحظاتی با حالتی مجذوب و شیفته به آن ها خیره شد بعد به موهای او که بر پیشانیش ریخته بود ، نگریست .

به یاد آوردن وقایع شب گذشته خون گرمی را به چهره او جاری کرد … و درست در همان لحظه لئون چشمانش را گشود . قبل از آن که تارا گونه اش را با دستش بپوشاند ، لئون به حالت تفریح لبخند تمسخرآمیزی به برافروختگی چهره او زد . لئون از این کار تارا خنده اش گرفت و این باعث سرخی بیشتر گونه های تارا گردید .

لئون خودش را بالا کشید و سرش را بر روی آرنجش تکیه داد و با حالت مزاح به لباس پوشیدن تارا نگاه کرد و گفت :

- داری فرار می کنی ، هان ؟ فکر می کنی اگه من دوباره هوس کنم این جا نگهت دارم تا کجا می تونی فرار کنی ؟

تارا رویش را از لئون برگرداند و پشتش را به او کرد ، ولی چشمان آن ها در آینه دیواری با هم تلاقی کرد .

تارا صادقانه اعتراف کرد:

- فکر نمی کنم زیاد بتونم دور بشم .

- تو برای من یه معمایی .

تارا اخمی را در بیان این کلمات دور از انتظار در چهره ی لئون مشاهده نمود .

- درباره ی این مردی که تو غیبت من این جا بود بگو ؟

در صدای لئون هیچ نشانه ای از مزاح و شوخی یا اثری از ملایمت مشهود نبود . برقی در چشمان او می درخشید که تارا حتی از جایی که ایستاده بود می توانست آن را ببیند . تارا به طرف میز توالتش رفت و برسش را برداشت تا موهایش را از پیشانیش بالا بزند .

- اون یکی از دوستام تو انگلیس بود .

تارا با به یاد آوردن جان سالمی که از حادثه وحشتناک شب گذشته هنگامی که سعی کرده بود درباره ی ریکی توضیح دهد بدر برده بود به خود لرزید ، او ناخودآگاه دستانش را به صورتش برد و به خودش در آینه نگاهی کرد و از شرم خون گرمی به چهره اش دوید .

- قبول دارم ، باشه … اون یکی از دوستات تو انگلیس بود ، ولی چرا اونو بدون اجازه من این جا دعوت کردی ؟


romangram.com | @romangram_com