#خشم_و_سکوت_پارت_58
لحن صدایش سرد و رسمی بود و با گفتن این جمله با کیفش به طبقه بالا رفت .
سر شام فضا کاملا” مایوس کننده بود ، چون لئون نه تنها ساکت بود بلکه چیزی در او بود که تارا را دچار ترس عجیبی می کرد . آیا واقعا” این یونانی غیر قابل درک که ندانسته قلب او را تصاحب کرده بود آدمیزاد بود ؟ یا از نسل خدایان کافری بود که بر یونان باستان در دوران کفر و الحاد حکومت می کردند ؟ چشمان سیاه او وقتی در آن طرف میز زیر نور شمع به تارا می نگریستند تا اعماق روح او رسوخ می نمودند .
تارا که چشم انتظار بازگشت او به خانه بود ، حالا آرزویی جز این که به گوشه ی امن اتاقش پناه ببرد ، نداشت . و به محض این که توانست این کار را انجام داد . وقتی که به اتاقش رفت ، لرزان در کنار تختخواب ایستاد و از خودش پرسید که علت آن سکوت متفکرانه و حالت وحشت آوری که در چشمان درک نشدنی لئون وجود داشت چه بوده است . امشب چیز عجیبی که با همیشه فرق داشت در او دیده می شد . چیزی که در تمام مدت صرف شام طپش قلب تارا را بیشتر کرده و باعث خرد شدن اعصابش شده بود .
یاس و ناامیدی باعث شد اشک در چشمان تارا حلقه زند . او اصلا” انتظار نداشت که شوهرش رفتار دوستانه ای از خود نشان دهد ، اما از طرف دیگر یک لحظه هم فکرش را نمی کرد که لئون ، تنها با سکوتش ، تا این حد ترس در او ایجاد کند .
سرانجام تارا لباس هایش را درآورد و لباسی از جنس نایلون ظریف پوشید . او موهایش را شانه کرد و بعد پنجره را باز کرد و ایستاد و به آن طرف جنگل های کاج و کمی پایین تر از آن به گستره ی ساحل شنی چشم دوخت . نور ستارگان بر آب های تنگه می درخشیدند و مهتاب نور نقره فامش را بر تپه ها پاشیده بود . درختان نخل در زیر آسمان ارغوانی به آرامی تکان می خوردند و جیرجیرک ها با صدای جیرجیرشان از میان درختان زیتونی که در کنار بستر خشک رودخانه بودند سکوت شبانگاهی را درهم می شکستند . نسیم خنکی که می وزید صورت تارا را نوازش می داد و موهای او را که همین چند دقیقه پیش با دقت شانه کرده بود پریشان می کرد . تارا یک دفعه بدون آن که صدایی شنیده باشد ، انگار که احساس درونی به او گفته باشد برگشت . لئون در حالی که ربدوشامبر سیاه رنگی که او را درست مثل خود شیطان کرده بود در برداشت ، در میان در بین اتاق هایشان ایستاده بود . قلب او ناگهان از طپش ایستاد و در حالی که گلویش خشک شده بود ، پرسید:
- چی … چی … می خوای ؟
تارا از ترس خشکش زد ، اما نمی توانست بفهمد علت آن چیست . آن هیکل تماما” سیاه پوش که آن جا ایستاده بود می توانست شجاع ترین قلب ها را به لرزه درآورد .
لئون با لحن بسار ملایمی به نقطه ای از فرش جلویش اشاره کرد و امر کرد و گفت:
- بیا این جا .
تارا همان طور بی حرکت ایستاده بود ، او از این می ترسید که هر لحظه قلبش از حرکت باز ایستد و همان جایی که ایستاده بود غش کند و به زمین بیفتد ، به دلیل این که این موقعیت تنش خوفناکی در او ایجاد کرده بود .
- لئون .
تارا که از ترس زبانش بند آمده بود ، من من کنان و در حالی که دستش را بر روی قلبش که به شدت می زد می گذاشت گفت :
- من نمی فهمم چی شده . چرا تو اتاق من اومدی ؟
- گفتم بیا این جا .
- نه تو … تو منو می ترسونی … اوه نه !
لئون خشمگین به طرف او آمد و مچ دست او را گرفت و او را با زور از کنار پنجره به وسط اتاق برد .
- چرا اینجوری می کنی دردم اومد !
- کی بود ؟
لئون که دندان هایش را به هم فشرده بود از میان دندان های بسته گفت :
- اون مردی که تو غیبت من این جا با تو بود کی بود ؟
romangram.com | @romangram_com