#خشم_و_سکوت_پارت_57
- باشه ولی یادت نره چی گفتم با فردا صحبت کن .
خنده از لبان ریکی محو شد .
- ممکنه این کارو بکنم ولی مطمئنم هیچ فایده ای نداره .
کشتی به راه افتاد و جماعت کوچکی که در اسکله جمع شده بودند ، همین طور دست تکان می دادند ، یونانیان همیشه حتی برای مسائل پیش پا افتاده هم خیلی به هیجان می آمدند . ریکی دستش را بلند کرد و تارا هم دستش را به علامت خداحافظی بالا برد . او بوسه ای برای تارا فرستاد و چون تارا دلش برای او سوخت او هم همین کار را کرد .
درست بعد از آن تارا سرش را برگرداند و متوجه چشمان تیزبینی شد که داشتند او را می پاییدند . همان گارسونی که چند روز پیش دیده بود الان در فاصله چند یاردی او ایستاده بود و داشت وانمود می کرد که با شدت هر چه تمام تر برای کسی در کشتی دست تکان می دهد .
تارا برگشت و به طرف خانه به راه افتاد و از میان پلیشا با آن برج ساعت بلندش ، بنای یادبودش ، میکده ها و دفاتر نمایندگی های کشتی بخار ، هتل ها و فروشگاه هایش و جمعیت انبوهی که آمده بودند رفتن کشتی مارینا را ببینند ، عبور کرد .
تارا از خودش می پرسید چرا باید از فکر برگشتن لئون هیجان زده شود . در طول پنج هفته ای که از ازدواجشان می گذشت او به ندرت با تارا حرف زده بود تا حدی که تارا گاهی احساس می کرد او فراموش کرده است اصلا” تارا آن جا وجود دارد . آنها تنها وقتی لئون خانه بود با هم غذا می خوردند و در ایوان نوشیدنی شان را می نوشیدند . فقط همین و بس . آن ها هرگز با هم برای قدم زدن بیرون نرفته بودند ، گپ نزده بودند ، حتی به منزل آشنایانشان هم نرفته بودند . لئون هرگز کسی را به منزلشان دعوت نکرده بود . ولی تارا طبق آن چه ساواس به او گفته بود می دانست که لئون قبلا” این طور نبوده و مهمانی به منزل دعوت می کرده . ساواس این را هم گفته بود که از جمله این مهمانان ، دوستان لئون ، صاحبان ویلاهای سفید دیگر در دامنه های پر درخت تپه بودند و اغلب برای صرف ناهار و یا شام به آن جا دعوت می شدند . آن ها سهامداران کشتی های یونانی ، میلیونرهای نفتی و بعضی هم هتل دار بودند .
رویهم رفته یک زندگی کسالت بار … ولی با این حال هر بار که او چند روزی از خانه دور می شد ، تارا همین احساس هیجان را از فکر بازگشتش داشت . او در ضمیر ناخودآگاهش به امید چه بود ؟ لئون هرگز حتی به تارا هم توجه نکرده بود چه برسد به این که به او ابراز علاقه کند . با آن چه تاکنون از او می شد فهمید … حتی فکر علاقمند او به تارا هم محال می نمود . با این حال تارا گاهی خیال پردازی می کرد و به رشته های رویا اجازه می داد که از کلاف فشرده ی یاس و افسردگی که اکثر اوقات بر او مستولی می شد ، باز شوند و به این طریق می توانست لحظاتی در دنیای شور و شعف زندگی کند و در روزهای لذت بخش غروب اعجاب انگیزی که او از تارا درخواست ازدواج کرد و با آن عشق و شور او را دربرگرفت ، زندگی کند .
تارا در حالی که هیچ از دامی که در آن گام می نهاد خبر نداشت به او جواب مثبت داده بود . روزهایی که در پس آن روز استثنایی که تارا به او قول ازدواج داد ، آمده بودند سرشار از لحظات سعادت محض بودند . و این تنها مقدمه ای بود برای لذت های پر شوری که در پیش داشتند که البته چند بار هم خطر آفرین شده بود .
و حالا تقریبا” شش هفته بعد از ازدواجشان ، تارا هنوز شوهرش را نمی شناخت . باور کردنی نبود که او می توانست همچنان بی تفاوت باقی بماند که هرگز حتی یک لحظه هم تمایلی به تارا نشان ندهد . باور کردنی نبود ، چون او قبلا” آتشین و پر حرارت بود و تارا از تمایل او به خودش در آن لحظات مطمئن بود . ولی این تمایل تنها برای جسم او بود که در لحظه ی ارضای نیاز او هیچ تفاوتی با بدن زنان دیگر نداشت .
اگر او آن وقت تارا را می خواست - تارا از فکر کردن درباره ی این که آیا می تواند در مقابل لئون مقاومت کند یا نه سرباز زد - تنها برای آسایش و به منظور ارضاء موقت نیازش بود .
تارا از این که لئون هیچ گاه به طرف او نیامده بود بسیار خرسند بود . چون هرگز نمی خواست لئون او را تنها به این علت بخواهد و با این که آن قدر عاشق لئون بود ، هرگز به او اجازه نمی داد که او را بدون عشق بخواهد .
لئون غروب به خانه آمد و تارا به ساواس گفت شام را برای ساعت نه و نیم آماده کند . تارا مدت زیادی در برابر میز توالتش مشغول بود و با دقت هر چه تمام تر لباس پوشید . لباس او بلند و ریخته و تنگ و چسبان بود و با وجود یقه بلند لباسش ، او تنها زنجیر نقره ای با آویز صلیب به گردنش انداخته بود که پدر و مادرش قبل از رفتنشان برای او خریده بودند و به موهای براق و تمیزش یک ستاره ی الماس کوچک زده بود . تنها زیور او این ستاره و آن گردنبند با صلیبش بود . ولی وقتی به خودش در آینه نگاه کرد از ظاهرش خیلی خوشش آمد . او دوباره از خودش پرسید که به چه امیدی است و ناگهان به ذهنش رسید که جنگی را آغاز کرده ، یک جنگ لطیف زنانه برای ایجاد عشق در دل شوهرش .
او تارا را متهم کرده بود که به خاطر پولش با او ازدواج کرده است ؛ تارا نه تنها هیچ پولی از او نگرفته بود و نه هیچ تقاضایی در این مورد کرده بود . او خودش کمی پول داشت ولی اگر او می خواست صرفا” مایحتاجش را هم تهیه کند خیلی بیش از آن مبلغ نیاز داشت . مطمئنا” لئون به زودی به شک می افتاد که آیا اتهامی که به تارا زده است صحت دارد یا نه . تارا شک نداشت که او منتظر است که تارا از او تقاضای پول کند . ولی تارا تا وقتی که یک دراخما در کیفش داشت با همان سر می کرد .
لئون وقتی رسید به نظر خسته می آمد و تارا این مسئله را به او گفت . او با حالت عجیبی به تارا نگاه کرد و بعد چشمانش را بر هیکل ظریف تارا انداخت ، تارا به حالت دلرباینده ای سرخ شد و مژگان بلندش را پایین انداخت . با این کارش جذابیت چهره اش دو چندان شد و به نظر می رسید که مدتی لئون قادر به چشم برداشتن از او نیست . تارا با تعجب دید که ماهیچه ای در گلوی او تکان خورد و چشمان سیاهش با برق غریب و وحشتناکی درخشیدند . تارا تبسمی کرد و دوباره گفت که چقدر او خسته به نظر می آید و محجوبانه به خودش جرات داد و گفت :
- تو خیلی کار می کنی ، یه خورده استراحت کن .
تبسم خفیفی که لحظه ای بر لبان لئون بود از بین رفت . تارا چشمانش را بالا کرد و دستش را پیش برد که کیف دستی او را بگیرد .
- شام حدود بیست دقیقه دیگه حاضر می شه . تو فقط فرصت داری که …
تارا وقتی که ابروهای پرنخوت او را دید که به حالت اخطار دهنده ای بالا رفت ، حرفش را خورد .
- متاسفم … من نباید این حرفو می زدم … منظورم فرصت برای حمام کردن و عوض کردن لباسات بود .
- تو اینو نگفتی و دیگه ام نگو ، اگه خوب و بدتو می دونی . من از اون مردایی نیستم که زناشون بهشون دستور می دن . من هر وقت بیام سر میز شام همون وقت شام می خوریم .
romangram.com | @romangram_com