#خشم_و_سکوت_پارت_54
ریکی سرش را تکان داد .
- تو که واقعا” نمی خوای راجع به اونا بشنوی .
پس چه چیز دیگه ای برای گفتگو داشتند !
تارا با سماجت گفت :
- چرا من واقعا” دوست دارم بشنوم ، اون موقع پروژه جالبی بود . راستی هنوز هیچ شویی برگزار نکردی ؟
- چرا در واقع داریم روش کار می کنیم ، پدر امید زیادی به اون داره .
او بعد ادامه داد و کاملا” غرق توضیح دادن طرح های شرکت برای تارا شد و وقتی بالاخره تارا به او شب بخیر گفت و به طرف اتاق خوابش رفت ، نسبت به قبل از آمدن ریکی احساس سرزندگی و شادابی بیشتری می کرد و با خودش فکر می کرد که همراهی و همنشینی ریکی برایش مفید بوده است چون بعد از هفته ها احساس افسردگی کم تری می کرد .
صبح روز بعد تارا به محض این که به طبقه ی پایین آمد ، ساواس را دید که از در عقبی هال بیرون آمد و به او گفت که آن آقا مریض شده است .
تارا تکرار کرد :
- مریض ؟ مهمون من مریض شده ؟
- بله خانم ، مریض شدن . ایشان امروز صبح قبل از ساعت شیش بود که زنگ زدند و من پیششون رفتم . به نظر می رسید تب کرده باشن .
ساواس با بی اعتنایی شانه هایش را بالا انداخت و ادامه داد :
- یا شاید چیز دیگه ای باشه ، ایشان گفتن من نباید اون موقع صبح مزاحم شما بشم . فقط کمی نوشیدنی خواستن و گفتن مطمئنا” بعد خوب می شن .
- من می رم ببینم چه مسئله ای پیش اومده .
- باشه خانم . صبحانه چی ؟
- گرم نگه دارش ؛ ما بعدا” می خوریم .
بعدا” تارا با یک نگاه به ریکی فهمید که او باید تمام روز در رختخواب بماند . تارا بالای تخت او ایستاد و به صورت عرق کرده ی او می نگریست که ریکی پوزش طلبانه گفت :
- فکر کنم مسموم شده باشم . موقعی که تو پیرائوس منتظر قایق بودم رفتم به یه رستوران یونانی و یه کم معجون خوردم . بعد از اون درد کمی احساس کردم با این که درد خوب شده بود ولی دیشب بعد از شام دوباره گرفت . چیزی بهت نگفتم چون انتظار داشتم خیلی زود خوب بشه ، ولی اصلا” خوب نشد و تمام دیشب از درد یه لحظه هم نخوابیدم .
اخمی از نگرانی بر صورت تارا نشست و از ریکی پرسید :
- دردت خیلی شدیده ؟
- آره خیلی ، تارا . در حدی که فکر کنم احتیاج به دکتر دارم .
romangram.com | @romangram_com