#خشم_و_سکوت_پارت_50

- متشکرم ، فقط یه فنجون قهوه ، اگه ممکنه .

هنگامی که تارا زنگ می زد ، ریکی همچنان متفکرانه به او چشم دوخته بود و بعد از این که ساواس آمد و رفت ، او گفت :

- این همه تجمل … واقعا” من ابله ترین آدم دنیا بودم که فکر می کردم تو پیش من بر می گردی .

اخم های تارا از این حرف او شدیدا” درهم رفت و با ملایمت تذکر داد که :

- ریکی ، یادت باشه که تو الان زن داری .

فردا طلاق می خواد .

- به این زودی ؟ نمی خواین یه فرصت دیگه به زندگی مشترکتون بدین ؟

- بدبختی من اصلا” برای تو مهم نیست ، تارا ، نه ؟

- تو اهمیتی به بدبختی من دادی ؟

ریکی لبش را به دندان گزید .

- من تاوان اونم دادم ، ندادم ؟ قبول دارم که به موقع مجازات نشدم ، ولی تو عروسی ، وای خدای من تارا تازه اون وقت بود که متوجه اشتباهم شدم ! این تو بودی که من عاشقش بودم و همیشه هم خواهم بود .

تارا در یک لحظه تکان دهنده که ریکی دستش را به چشمش کشید ، تصور کرد که او می خواهد گریه کند .

- تارا ، من زندگیمو تباه کردم و امیدی به ادامه اون ندارم ، دیگه چیزی ندارم که براش زندگی کنم .

تارا که دوست نداشت ریکی را در این حالت ببیند ، با ملایمت گفت :

- ما این مسائلو پشت سر گذاشتیم ، به هر حال زمان همه چیزو درست می کنه .

- داری می گی که من یه روز با یه نفر برخورد می کنم و ازدواج مناسبی می کنم ؟

- نه منظورم دقیقا” این نبود ، منظورم این بود که این دردی که الان تو احساس می کنی ، بالاخره التیام پیدا می کنه . چرا تو و فردا با هم حرف نمی زنین که ببینین اشکال کارتون چیه ؟ به هر حال شما حتما” در مورد ازدواجتون خوب فکر کرده بودین .

چقدر عجیب بود که حالا تارا به این راحتی می توانست با مردی که در آن زمان چنان لطمه ی وحشتناکی به او زده بود ، صحبت کند . انگار همه احساسات و عواطف قبلیش در او مرده بودند ، هیچ احساسی به ریکی بیش از یک ناصح بی طرف که سعی می کرد به او کمک کند ، نداشت .

- تو می دونی ماجرا از چه قرار بود . پدر من و فردا فکرای لعنتیشون رو رو هم گذاشتن و تصمیم گرفتن که تلفیقی بالاتر از ادغام تجاری ایجاد کنن . پدرم گفت اگه من با تو ، و فردا با کس دیگه ای ازدواج کنه ، بعدها در نهایت تلفیق تجاری دو تا کارخونه به جای این که مثه یه مجموعه ی واحد باقی بمونه به ناچار تفکیک می شه .

تارا چیزی برای پاسخ دادن به این حرف به ذهنش نرسید . و وقتی دید که دستگیره در چرخید و ساواس با سینی ظاهر شد ، احساس آسودگی خاطر کرد .

تارا هنگامی که داشت قهوه می ریخت به یاد کافه کوچکی که خودش و ریکی عادت داشتند برای ناهار به آنجا بروند ، افتاد . عجیب بود که تصور می کرد این همه ی آن چیزی است که او از زندگی می خواهد ، با یک جا به جایی فکری او لئون را در نظرش آورد و تجسم کرد اگر به جای ریکی ، لئون با او در یک کافه کوچک بود چقدر هیجان انگیز تر می شد !


romangram.com | @romangram_com