#خشم_و_سکوت_پارت_49

- تو چطور فهمیدی من با پل ازدواج نکردم ؟

- یه نفرو تو دانشگاهی که اون درس می خوند ، می شناختم . بین حرفامون من اسم این پل دورکس رو بردم … و … و گفتم که اون با تو ، نامزدش ، عروسی ما اومده بود . من می خواستم بدونم که تو ازدواج کردی یا نه …

او حرفش را قطع کرد ، تارا متوجه قطرات ریز عرق شد که بر پیشانی او نشست .

- من باید سر در می آوردم ! بعد پسره گفت که تو با برادر این پل ازدواج کردی و من از حرف اون جا خوردم و فهمیدم باید یه جای کار بلنگه ، به خاطر همینم تصمیم گرفتم بیام و تو رو ببینم …

برقی از کنجکاوی در چشمان تارا درخشید .

- پس باخبر شدی که من اومدم یونان ، بعد از یونان آدرس دقیقمو چطور به دست آوردی؟

ریکی با بی حوصلگی جواب داد :

- می دونی تو شهرای کوچیک خبرا زود به بیرون درز می کنه ، این پسره تو دانشگاه آدرس تو رو از پل گرفت و به من داد .

تارا بعد از مکثی طولانی گفت :

- بسیار خوب ، تو بی خود وقتتو تلف کردی ، چون همون طوری که می بینی من عاشق شوهرمم … البته خیلی ام زیاد .

ریکی بی اختیار آب دهانش را قورت داد ، رنگ پریدگی چهره اش بیشتر شده بود و صدایش در هنگام صحبت تو خالی بود .

او مشکوکانه به تارا نگاه کرد و دوباره شروع کرد :

- باور کردنش سخته تارا ، باید مسئله ی پیچیده ای در میون باشه ؛ البته امیدوارم که این موضوع رو انکار نکنی ؟

- معلومه که انکار می کنم . امکان داره همون طور که گفتی این مسئله کمی پیچیده به نظر بیاد ، ولی هیچ چیز غیر عادی توش نیست ، ریکی ، هیچی .

او بعد از مدتی گفت :

- شوهرت خونه نیست . من از خدمتکار پرسیدم ، اون گفت اربابش تا آخر هفته بر نمی گرده .

- درسته . اون برای کاری مجبور بود به آتن و جاهای دیگه بره .

حیرت تارا از دیدن ریکی برطرف می شد و کم کم داشت دلش برای او می سوخت . هر چه باشد او روزی عاشق ریکی بود . از خودش پرسید که آیا اگر او با ریکی ازدواج می کرد ، ازدواجشان به هم می خورد و بعد فکر کرد که نه ، احتمالا” این طور نمی شد . ولی در آن صورت تارا هیچ وقت لئون را نمی دید و به گرداب سر مستی و لذتی که هرگز در مورد نامزد قبلیش نمی شناخت ، کشیده نمی شد . او با خودش تصمیم گرفت که نگذارد ازدواجش به هم بخورد . ازدواج او با ریکی از آن ازدواج هایی بود که بر آب آرام دریا بیشتر عمر می کرد ، جایی که نه فراز و نشیبی بود و نه بالا رفتنی بر امواج کشنده ی جزر و مد احساسات شدید و نه پایین آمدنی با سلطه ی ناگهانی که لاجرم از اطاعت باشد . ریکی شوهری صبور و با گذشت بود و تارا همسری وظیفه شناس که با وسواس زیاد به کارهای خانه رسیدگی می کرد ، شستشو و اتوکاری می کرد و حتی مراقب دکمه های روی پیراهن و سوراخ های روی جوراب هم بود و از این همه کار خسته و کسل می شد . او همیشه وقتی ریکی از سرکار می آمد ، در خانه بود … ولی مشتاقانه به طرف او نمی دوید و خودش را در آغوش او نمی انداخت . و هرگز طعم هیجانی را که درد شدید بر جان او به جا می گذاشت و هنوز هم او با اشتیاق منتظرش بود را نمی چشید . او با اعتراف به این که حاضر است یک عمر زندگی با ریکی را تنها با یک شب بودن با شوهر یونانی اش عوض کند ، گرمایی از خجالت در قلبش احساس کرد .

- خیلی عجیبه که اون تورو با خوش نبرده .

ریکی با بی قراری در صندلیش جا به جا شد و تارا ناگهان متوجه شد که فراموش کرده است به او نوشیدنی تعارف کند .

تارا این قصورش را اصلاح کرد و زنگ را به صدا درآورد . ریکی گفت :


romangram.com | @romangram_com