#خشم_و_سکوت_پارت_51

- من نمی دونم می تونم این جا بمونم ؟

صدای مستاصل و نگران ریکی ناگهان رشته افکار تارا را از هم گسست و باعث شد او چهره اش را درهم بکشد .

- نمی دونم ، ریکی … این تقاضای کوچیکی نیست ، اونم تو غیبت لئون . یه هتل این جاست ، خب …

ریکی به التماس افتاد :

- خواهش می کنم بذار این جا بمونم ، فقط یه شب تارا ، من دوست دارم با هم غذایی بخوریم و … صحبت کنیم .

تارا هیچ جوابی نداد و او مصرانه ادامه داد :

- خدمتکارا که هستن . من یه زن و مرد رو دیدم . مطمئنا” شوهرت بتو اعتماد داره .

تارا فنجان قهوه را به دست ریکی می داد که با لحن تندی گفت :

- آره ، معلومه که اعتماد داره ! به نظر من مسئله فقط این که کار صحیحی نیست تو این جا بمونی .

- شما هیچ وقت تا حالا مهمون نداشتین ؟

- تا حالا که نه ، ولی مطمئنا” بعدا” داریم .

- حتی فکر تنها موندن تو هتلم برام سخته .

تارا آه کوتاهی کشید و با خودش فکر کرد که ماندن او اشکالی به وجود نخواهد آورد ، هنوز هم کمی احساس دلسوزی نسبت به او در قلب تارا پیدا می شد .

این از حماقت او بود که آمده بود ، مخصوصا” که خیلی احتمال داشت با لئون مواجه شود و لئون از همان جا او را برگرداند . ولی حالا که او چنان ریسکی را کرده بود ، تارا می توانست احساسش را راجع به تنها رفتن به هتل درک کند و بالاخره گفت :

- باشه ریکی ، تو می تونی بمونی .

ریکی متواضعانه برگشت و گفت :

- متشکرم ، ازت ممنونم تارا .

تارا لب پایینش را به دندان گزید و از آن جایی که خودش هم احساس بدبختی می کرد ، قلبا” می توانست احساس ریکی را درک کند . او هم مانند تارا زندگیش را تباه کرده بود .

بعد از پذیرفتن درخواست ریکی مبنی بر ماندن در ویلا ، تارا دلیلی نمی دید که رفتارش با او دوستانه نباشد . با فرا رسیدن شب تارا و ریکی به اندازه کافی صمیمانه گپ زده بودند و تارا متوجه شد که بعد از پنج هفته ساعات متمادی تنهایی به دلیل این که لئون اغلب اوقات در منزل حضور نداشت ، مصاحبت ریکی برایش بسیار خوشایند بوده است .

ریکی مدتی غم و اندوهش را کنار گذاشت و همه چیز تقریبا” مانند زمان های قدیم شد ، البته تقریبا” نه کاملا”.

قبل از عصرانه دو ساعت وقت آزاد داشتند که تارا پیشنهاد کرد به شهر بروند و در شهر بگردند .


romangram.com | @romangram_com