#خشم_و_سکوت_پارت_47
لئون نگاه اجمالی به هنگام نشستن سر میز ناهار به صورت تارا انداخت و علتی برای نگاه دوباره به او ندید ، همین نشان می داد که او به خوبی توانسته بود آثار اشک را از چهره اش بزداید .
وقتی صرف غذا به پایان رسید ، آن ها مشغول نوشیدن قهوه شان بودن که لئون گفت :
- من امشب خونه نیستم ، معمولا” شامو با دوستام بیرون می خورم .
تارا در حالی که به فاصله کمی از لئون نشسته بود و به چهره او می نگریست با صورتی رنگ پریده ولی خونسرد پرسید :
- دوستات از این که همسرتو با خودت نمی بری تعجب نمی کنن ؟
لئون با مسرت تحقیرآمیزی پاسخ داد :
- بیرون رفتن مردا بدون زناشون این جا یه امر عادیه ، اگه یادت باشه قبلا” بهت گفته بودم جامعه ما جامعه مرد سالاریه ، زنا تو خونه می شینن و همون کاری رو می کنن که بهشون گفته شده .
تارا می دانست که این حقیقت ندارد یا لااقل در طبقات بالای جامعه یونان این طور نیست ، چون او حالا چیزهایی از اندرولا که از شانس خوبش از تبار رعیت زاده نشده بود ، آموخته بود . در روستاهای دوردست بله این طور بود ، زنان اصلا” به حساب نمی آمدند ولی یونانیان تحصیل کرده اکثرا” نگرشی غربی پیدا کرده بودند ، به همین خاطر برای زنان حقوقی مساوی مردان قائل بودند .
- پس دیگه تا فردا نمی بینمت ؟
تارا قصد گفتن این حرف را نداشت . با این که لئون همنشینی ساکت و کم حرف بود ، فکر ساعت های تنهایی برای تارا غیر قابل تحمل بود و او را چنان متوحش کرد که کلمات غیر ارادی ، بدون این که قادر باشد آن ها را سبک و سنگین کند از دهانش خارج شدند .
او نگاهی از سر تعجب به تارا انداخت و صورت و چشم و دهان لرزان تارا را نگریست . لئون به نظر دلگیر می رسید و در جواب تارا گفت :
- متاسفانه بله ، من باید تا ساعت شش کار کنم و وقتی به خونه برگردم فقط می رسم دوش بگیرم و لباسمو عوض کنم .
- می فهمم .
بعد از این حرف دیگری پیش نیامد و تارا بعد از این که قهوه اش را نوشید ، بلند شد و اتاق را ترک کرد . چند دقیقه بعد او در اتاق خوابش ایستاده بود و داشت از پنجره به لئون که با گام های بلند ، سبک و چابک از کنار سبزه ها و بوته زارهای آن طرف اتاق مطالعه کوچکش در باغ می گذشت ، می نگریست .
تارا با افسردگی فکر می کرد بهتر است زود آن جا را ترک کند . یک لحظه تصور بازگشتنش و حیرت برادر و زن برادرش را در ذهنش مجسم کرد . پدر و مادرش چه فکری خواهند کرد ؟ او در جواب نامه ای که به آن ها نوشته بود ، از آن ها هم نامه ای دریافت کرده بود .
« عزیزم تارا
بعد از آن تجربه ی وحشتناکی که با ریکی داشتی ، خبر ازدواجت چقدر دلپذیر و مسرت بخش بود ! ما برای تو خیلی خوشحالیم ، چون مطمئنیم که تو خوشنود و راضی هستی . عزیزم این دست تقدیر بود و تو در سرنوشت ناگزیر با این مرد که بی شک هزاران بار از ریکی شایسته تر است ، برخورد می کردی . ما تنها متاسفیم که نمی توانیم در جشن عروسیت شرکت کنیم . ولی امیدواریم تو و شوهرت را تا سال دیگر یا همین حدود … »
او نمی توانست به خانه برگردد ، نه به این زودی ها . به علاوه باید به فکر پل هم می بود . او حالا دیگر کاملا” مطمئن بود که نمی تواند روی لئون نفوذ پیدا کند . به همین دلیل دیگر در این مورد کاری از عهده اش بر نمی آمد . تارا که تا قبل از این یقین داشت پل به ارثیه اش خواهد رسید ، حالا دیگر مانند سابق مطمئن نبود . فرض کنیم لئون ارث پل را به او ندهد آن وقت چه اتفاقی می افتاد ؟ تارا از این فکر با بی حوصلگی شانه هایش را بالا انداخت . این مشکل آن هاست ؛ دیگر از این مسئله خسته شده بود و نمی خواست بگذارد که این موضوع دوباره افکارش را مغشوش کند . او نهایت سعیش را کرده بود ولی همین تلاش هایش برای جبران کار پل ، او را در چنین دردسری انداخته بود که احساس می کرد هرگز نمی تواند به طور کامل از شرش خلاص شود . اگر پل به ارثیه اش می رسید ، تارا می توانست نقشه اش مبنی بر مطلع کردن لئون از حقیقت ماجرا را به مرحله اجرا بگذارد و آن وقت بود که لئون نه تنها به خاطر حماقتی که کرده بود از دست خودش به شدت خشمگین می شد ، بلکه اگر کمی وجدان داشت از این که در مورد زنش قضاوت نادرستی کرده بود بسیار شرمسار می شد . روزی متوجه خواهد شد که تارا هرگز برای پول یا چیز دیگری نخواسته بود با پل ازدواج کند . اگر پل موفق نمی شد اختیار پولش را در دست بگیرد ، بدون شک تارا نیز بی درنگ آن جا را ترک می کرد ، به دلیل این که ادامه زندگی تحت این شرایط وحشتناک ناممکن بود و مطمئنا” طولی نمی کشید که هر دو برای هم غیر قابل تحمل می شدند .
پنج هفته از ازدواج تارا می گذشت و لئون هم از چهار روز پیش خانه را ترک کرده بود . تارا داشت موزیک گوش می داد که ساواس وارد شد و گفت که آقایی می خواهد او را ببیند . تارا با تعجب اخمی کرد و بی آن که اهمیتی دهد گفت :
- ساواس لطفا” به داخل راهنماییشان کن .
romangram.com | @romangram_com