#خشم_و_سکوت_پارت_46

- من خیال می کردم تو به هیچ نوع کاری علاقه نداری .

تارا به خشکی به او یادآور شد :

- من عادت دارم برای امرار معاش کار کنم .

لئون شانه هایش را با بی اعتنایی بالا انداخت .

- اما حالا دیگه لازم نیست کار کنی . فقط هر چی رو که تا به حال می کردی انجام بده ، شنا کن ، تو چمنا حموم آفتاب بگیر ، یا کارایی مثل اینا .

بعد به بشقاب تارا نگاه کرد و گفت :

- صبحانه ات رو بخور .

- نمی خورم .

این پاسخ بدون فکر کردن از دهان تارا بیرون پرید . لئون با نگاهی حاکی از تفریح و سرگرمی به او نگریست و گفت :

- هر جوری که میلته رفتار کن . فکر می کنم که هر وقت از این بهت زدگی دربیای غذاتو بخوری .

چشمان خاکستری تارا در حالی که برق می زد با چشمان سیاه لئون تلاقی کرد .

- لازم نیست دائما” به ناموفق بودن ازدواجمون اشاره کنیم .

و برای این که حرصش را خالی کند گفت :

- یه روز این تویی که درست به اندازه ی من شوکه می شی .

لئون سرش را بلند کرد و با علاقه غیرمنتظره ای گفت :

- منظورت از این حرف چی بود ؟

- فعلا” نمی خوام توضیح بیشتری بدم ، گفتم یه روز توضیح می دم ، اما اون روز هنوز نرسیده .

لئون دوباره شانه اش را با بی اعتنایی بالا انداخت . احتمالا” او فکر می کرد که تارا بلوف می زند . تارا کینه جویانه فکر کرد وقتی آن شوک به لئون دست دهد بسیار رنج آورتر از مال خودش خواهد بود .

بعد از صبحانه لئون ناگهان غیبش زد و به ساختمان سنگی مدرنی که بر بلندای یک سربالایی کوتاه در انتهای باغ ساخته شده بود رفت ، ساختمانی که به وسیله کمربندی از درختان کاج حلب از وزش بادهای غربی در امان مانده بود . بالای دیوارهای ساختمان گیاهان بالارونده مانند گل های کاغذی و گل های ساعتی و البته تاک ، با رنگ های متنوعی روییده بودند . بوته های خرزهره در نزدیکی آن ها شکفته بودند و ردیف باریکی از گل ها با عطرهای مست کننده در کنار و جلوی ساختمان کاشته شده بودند . علاوه بر این داخل ساختمان آن قدر مجلل بود که با دیدن آن نفس تارا بند می آمد . لئون دورکس حداکثر آسایش را در هنگام کار به خود اختصاص داده بود ، زیرا در واقع این ساختمان کوچک زیبا ، تنها مکان مطالعه او بود . قسمت اعظم درآمد او از کشت تنباکو بود . پل به تارا گفته بودکه لئون مالک چندین مزرعه بزرگ است ، اما لئون علاوه بر آن مانند بقیه ثروتمندان یونان در کشتیرانی هم دستی داشت و به همین خاطر بیشتر وقت کاریش در سفر می گذشت .

تارا به ساحل رفت تا کمی شنا کند ، اما چون احساس تنهایی و سردرگمی شدیدی می کرد بعد از مدت کوتاهی به خانه برگشت و به اتاقش رفت و سعی کرد کمی مطالعه کند . اما این کار غیر ممکن بود . زیرا طولی نکشید که اشک هایش سرازیر شدند و مجبور شد کتابش را کنار بگذارد . او با دادن آن آگهی در روزنامه چه بلایی به سر خودش آورده بود . استوارت حق داشت که گفته بود او مرتکب کار احمقانه ای شده است . تارا اول ریکی را مقصر می دانست و سپس فردا را به خاطر فرستادن کارت عروسی اش به او و بعد پل را به خاطر پاسخ دادن به آگهی اش ، ولی در نهایت با خود اعتراف کرد که تمام تقصیر ها به گردن خودش است . خوب ، زندگی همیشه این طور نخواهد بود . به محض این که پل اختیار ارثیه اش را می گرفت ، او آن جا را ترک می کرد . دوباره اشک از چشمان او جاری شد ، زیرا می دانست که هرگز قادر به فراموش کردن لئون نخواهد بود و مطمئنا” هیچ شخصی دیگری نمی توانست جای او را برایش بگیرد . بعد از جدایی از ریکی هم عین همین حرف ها را زده بود ، ولی در آن موقع هنوز نمی دانست که احساسی بیش از آن چه ریکی به او داشته به ریکی نداشته است . احساسی که او به لئون داشت احساسی حقیقی بود احساسی که هرگز دوباره نسبت به شخص دیگری نخواهد داشت . این بار می دانست که تا وقتی زنده است ، این احساس در قلبش باقی می ماند و حتی حالا هم که مجبور بود با این حقیقت تلخ مواجه شود که لئون هیچ علاقه ای به او پیدا نخواهد کرد باز هم نمی توانست تصور کند روزی ذره ای از عشقش نسبت به لئون کاسته شود .

ناگهان متوجه شد که وقت ناهار شده است ، به همین خاطر به سرعت چشمانش را شست و به طبقه پایین رفت . او امیدوار بود که اثرات اشک از صورتش پاک شده باشد .


romangram.com | @romangram_com