#خشم_و_سکوت_پارت_45
ناگهان در تاریکی شب فکری به ذهن تارا خطور کرد ، فکر انتقام ! او در آن جا باقی می ماند تا پل ارثیه اش را بگیرد و بعد حقیقت را به لئون می گفت و به ریش او می خندید و حماقت او را مورد تمسخر قرار می داد ! آن وقت لئون بود که احساس حقارت می کرد و با دانستن این که این فداکاری کاملا” بیهوده بوده ، یاس تلخی او را دربرمی گرفت . بله ، این کاری بود که او می خواست انجام دهد . بعد از آن او پروس را ترک می کرد و دیگر هرگز تا وقتی زنده بود پایش را به یونان نمی گذاشت .
سرانجام آن شب طولانی به پایان رسید . شبی که با آن چه او چند ساعت پیش تصور می کرد بسیار متفاوت بود و درست مثل یکی از شب هایی بود که در اتاق قدیمی اش در خانه استوارت می خوابید . استوارت ، با یادآوری سخنان استوارت در مورد این که همیشه در در خانه آن ها به روی او باز است ، احساس حقارتی او را فرا گرفت . برخلاف جون که از این حرف استوارت کاملا” شوکه شده بود ، تارا با اطمینان خاطر از آن گذشته بود و حالا او باید برگردد ، درست به محض این که لئون اختیار ارثیه پل را به خودش واگذار کند .
استوارت خواهد گفت :
- دیدی گفتم ، من که به تو گفته بودم فقط به خاطر تلافی کردن داری این کارو می کنی .
خوب به هر حال این همان چیزی بود که خودش خواسته بود . آیا او جاافتاده و منطقی بود ؟ رفتار او درست مثل یک دختر بچه مدرسه ای گیج بود که دیوانه وار عاشق یک چهره جذاب می شد ، چهره اصیل یونانی که چشمان سیاهش در یک لحظه می توانست با بی رحمی کافرگونه ای شعله ور شود و لحظه ای بعد با برق حقارت سردی بدرخشد .
حداقل یک موضوع از بار سنگین تارا می کاست و آن این بود که لئون گمان نمی کرد تارا او را دوست داشته باشد ؛ لئون راسخانه معتقد بود که تارا به خاطر ثروتش با او ازدواج کرده است و تارا با خودش گفت که او باید بر همین باور باقی بماند ، او هرگز اجازه نخواهد داد لحظه ای پیش آید که حتی احتمال این که لئون از احساسات او مطلع شود به وجود آید .
وقتی آن ها سر میز صبحانه با هم برخورد کردند لئون با نگاهی طولانی و جدی تارا را نگریست . ساواس لبخند موذیانه ای بر لب داشت و چشمان تیره خود را به لئون و بالعکس به تارا می گرداند . تارا با انزجار فکر کرد تنها چیزی که این مرد ابله به آن فکر می کند روابط جنسی است و متوجه شد که هیچ چیز بیش از این که سیلی محکمی به صورت این خدمتکار که پوزخند می زند ، بزند ، دلش را خنک نمی کند .
ساواس گفت :
- امروز خانم رنگ پریده به نظر می رسند .
و به صورت تارا نگاه کرد و تارا به او چشم غره ای رفت . تارا فکر کرد که لئون باید چیزی به او می گفت ، ولی او مشغول ریختن شکر در گریپ فروتش بود .
در پایان صبحانه تارا به سردی گفت :
- ممکنه بگی من باید چی کار کنم ، منظورم تو خونه است ؟ می دونم ساواس و زنش تمام کارا رو انجام می دن اما منم لازمه نظارتی به کار اونا داشته باشم ؟
چشمان سیاه او بازتر از حد معمول شدند و حالت اخطاردهنده ای در برابر لحن سرد تارا به خود گرفتند . تارا چانه اش را با غرور بالا گرفت . آیا لئون فکر می کرد تنها او می تواند با چنین بی نزاکتی و سردی با تارا برخورد کند و تارا تلافی نکند ؟ به زودی خلاف این را خواهد آموخت و درس متفاوتی خواهد گرفت .
لئون در حالی که قهوه دیگری برای خود می ریخت سرانجام گفت:
- من تا حالا به خوبی از عهده کارا بر اومدم . همون طور که احتمالا” متوجه شدی من آدمی هستم که خودم به خوبی همه کارا رو سروسامون می دم . با این حال فکر می کنم ساواس و مارگریتا انتظار دارن از این به بعد تو بهشون دستور بدی .
در این جا او دستش را با بی حوصلگی تکان داد و گفت :
- هر کاری که دوست داری انجام بده . تا وقتی خونه به روشی نگه داری بشه که غذای من سر وقت آماده شه و باغ ام همین طور دنج و دست نخورده باقی بمونه می تونی رضایت منو جلب کنی .
تارا لب هایش را به هم فشار داد . اصلا” احتیاجی به این همه سفارش نبود ! او خودش به خوبی می دانست که همه چیز مانند سابق ، قبل از این که تارا به آن جا بیاید پیش خواهد رفت .
- پس رویهمرفته اصلا” کاری نیست که من انجام بدم ؟
romangram.com | @romangram_com