#خشم_و_سکوت_پارت_44

- می … می خواستی پلو نجات بدی ؟

که پل را نجات دهد ! تارا دلش می خواست با صدای بلند بخندد و حقیقت را فاش کند و سرانجام وقتی توانست حرف بزند با صدای زیر جیغ مانند و به حالت مقطع تکرار کرد:

- برای این که پلو نجات بدی ! تو هیچ وقت منو دوست نداشتی و تمام مدت داشتی نقش بازی می کزدی ؟

لئون با لحن بی عاطفه ای که با نگاه سرد او هماهنگی داشت گفت:

- مسلما” داشتم نقش بازی می کردم . هیچ مرد عاقلی عاشق زن های امثال تو نمی شه !

با وجود این که تارا از حرف های او به خود می پیچید ، با صدای آرام و کنترل شده ای گفت:

- و برات اهمیتی نداره که آزادیتو تباه کردی ؟

- نه ، من آزادیمو تباه نکردم و مثل قبل به زندگیم ادامه می دم . و بعد از مکث کوتاهی به صحبت هایش ادامه داد و گفت :

- پل دیوانه وار عاشق تو بود و اون قدر کور و بی تجربه بود که نمی تونست تشخیص بده که تو هم مثل بقیه زنای انگلیسی به تنها چیزی که فکر می کنی پوله . پدرش اداره اموال و دارایی اونو به من واگذار کرده بود و من اگه می ذاشتم با تو ازدواج کنه در انجام این وظیفه کوتاهی کرده بودم . اما حالا پل از چنگال های طماع تو در امان …

- چنگال های طماع ! اوه چطور جرات می کنی ؟

- اون هنوز بچه ست ، در حالی که تو زن دنیا دیده ای هستی …

تارا با عصبانیت گفت:

- تو چطور به این نتیجه رسیدی که من زن دنیا دیده ای هستم ؟

- هیچ زنی به سن و سال تو عاشق یه پسر بچه مثل پل نمی شه .

تارا هیچ حرفی نزد و لئون ادامه داد :

- می تونی انکار کنی ؟

لئون می دانست که او نمی توانست انکار کند . به خاطر این که شواهد نشان داده بود که بی تردید هیچ عشقی نسبت به پل ندارد .

لئون با خواندن افکار تارا با لحنی اهانت آمیز گفت :

- تو خیلی در پذیرش پیشنهاد من عجله به خرج دادی . مگه نه ؟ حتما” پل به تو گفته که ثروت من خیلی بیشتر از اونه .

دیگر تارا رنگ به چهره نداشت . او ابتدا فکر کرد که تمام حقایق را برای لئون بازگو کند ، اما حالا می دید بازگو کردن حقایق هیچ نفعی به حالش ندارد و علاوه بر آن ضرر زیادی را متوجه پل می کند . لئون به او هیچ علاقه ای نداشت . بنابراین هر چه او می گفت نمی توانست او را از این وضع اسفناک نجات دهد . چه قدر احمق بود که فکر کرده بود مردی مثل لئون می تواند عاشق او شود . آیا او بارها به خود نگفته بود که لئون سرد و بی احساس است ؟ و به زنان به دیده ی تحقیر می نگرد ؟ هر چه بر سرش می آمد حقش بود و تارا با پذیرش این حقیقت ، برگشت و بدون این که زحمت توضیح در مورد این که به خاطر پولش با او ازدواج نکرده را به خود بدهد ، اتاق را ترک کرد . غرورش اجازه نمی داد که لحظه ای بیشتر آن جا در اتاق خواب لئون باقی بماند ، جایی که او به حالت دراز کشیده به آرنجش تکیه داده بود و با آن نگاه تحقیرآمیز به تارا می نگریست و از این حقیقت که در شب زفافش چنین او را خوار می کرد لذت می برد . با وجود این تارا باز هم نمی توانست شیفتگی اش را به او انکار کند . اما با خود عهد بست که هرگز نگذارد لئون به این موضوع پی ببرد . آیا او باید لئون را ترک می کرد ؟ تارا فکر کرد که جز این راهی نیست . در حال حاضر افکار او چنان آشفته و مغشوش بود که قادر به تصمیم گیری در این مورد نبود . به هر حال برای تصمیم گیری در این مورد فرصت بسیار بود .

تارا بعد از ترک اتاق لئون ، در را به آرامی پشت سرش بست و دستانش را به در تکیه داد و سرش را به روی دستانش خم کرد و به تلخی ، آرام گریست ، تا این که از شدت گریه به هق هق افتاد . او با خود فکر کرد با این کارها مریض خواهد شد و به همین خاطر به تختخواب رفت . اما همان طور که انتظار داشت خواب به چشمانش نیامد و تمام شب را در رختخواب وول خورد و هزاران بار از خودش پرسید اصلا” از اول چطور عاشق لئون شده بود و جدا از آن چطور ساده لوحانه باور کرده بود لئون هم عاشقش شده است . تنها یک ابله می توانست این اندازه غافل و زودباور باشد . مگر نه این که یک ندای قلبی به او گفته بود که لئون او را به بازی می گیرد ، ولی نه چون حتی اگر این ندای قلبی را هم جدی می گرفت و هزار سال وقت داشت که فکر کند ، باز هم نمی توانست به نقشه لئون پی ببرد . او صرفا” به این خاطر با تارا ازدواج کرده بود که پل را نجات دهد ! دوباره دلش می خواست بزند زیر خنده و از این موضوع که تا این حد مضحک و مسخره بود ساعت ها مانند دیوانه ها بخندد . گذشته از تارا که خود را در این مخمصه گرفتار کرده بود لئون نیز پایبند زنی که به او هیچ علاقه ای نداشت شده بود و همه ی این ها برای هیچ بود . زیرا از جانب تارا هرگز خطری پل را تهدید نمی کرد .


romangram.com | @romangram_com