#خشم_و_سکوت_پارت_43

- تو … تو داری کتاب می خوانی ؟

لئون گستاخانه او را برانداز کرد. آیا این مرد سرد بی تفاوت همان عاشق دو آتشه و دلباخته بود که او را بر موج احساساتش تا نقطه تسلیم برده بود . مردی که قادر نبود کوچک ترین تاخیری را برای رسیدن به او تحمل کند و به گفته ی خودش نمی توانست لحظه ای بیشتر منتظر بماند ؟ بعد از مراسم ازدواج اندرولا و پل راهی دانشگاهشان شده بودند و تنها در آن موقع بود که او و لئون با هم تنها شده بودند . لئون زیر لب گفته بود :

- چقدر عالیه من و تو تنهائیم و تا کریسمس که اندرولا و پل به خونه بیان وضع همین جوری می مونه .

- تو اعتراضی به کتاب خوندن من داری ؟

این سوال لئون باعث شد که تارا از فکر کردن به مسائلی که به طور پراکنده در ذهن او می گذشت بازایستد . او دستان لرزانش را با درماندگی به حالت خواهش و التماس از هم باز کرد . اشک در چشمانش حلقه زده بودند و لب های هوس انگیزش به حالت عصبی می لرزیدند .

تارا در حالی که سرش را تکان می داد ، بدون این که فکر کند بیشتر داخل اتاق شد و خود را به لئون نزدیک نمود و نجوا کنان گفت:

- امشب شب عروسی ماست … من … من کاری کردم که باعث ناراحتی تو شده باشه ؟

- تا اونجایی که یادم می یاد ، نه .

دوباره حرکت آن چشمان کافرکیش ، ولی این بار آن ها سرد و بی روح و به سختی سنگ شده بودند .

- چرا نخوابیدی ، تو باید بعد از اون سفر طولانی حسابی خسته باشی.

ناگهان خشم تارا زبانه کشید . او هنوز گیج و مبهوت بود و با افسردگی احساس بدبختی می کرد ، اما غرور او جریحه دار شده بود . چهره ی تارا از حقارتی که به خاطر رفتار متکبرانه و نگاه های تحقیر آمیز لئون متحمل می شد و ناراحتی شدیدی که به علت شرمساریش احساس می کرد ، درهم رفته بود . اما با این حال موفق شد خشمش را فرو نشاند و ظاهر خونسرد و مغروری به خود بگیرد . تارا با خودش گفت نباید با خشمگین شدنش موجبات لذت و تفریح لئون را فراهم کند .

او با لحن خشکی جواب داد :

- آره ، من خسته ام ، اما چون تو فراموش کرده بودی شب به خیر بگی من خودم اومدم شب به خیر بهت بگم .

چشمان سیاه لئون برق زد . تارا حساس کرد که تلاش کوچک او موجبات تفریح و لذت لئون را فراهم آورده است . هدف او از این کارها چه بود ؟ ناگهان سوءظن های قبلی خودش را به یاد آورد …

لئون داشت می گفت:

- پس شب به خیر …

تارا بدون این که منتظر شود که صحبت او به پایان برسد سوالی را که در سر داشت پرسید:

- لئون واقعا” چرا با من ازدواج کردی ؟

لئون چند لحظه ای مکث کرد تا اوضاع را ارزیابی و سبک سنگین کند و بعد شانه هایش را بالا انداخت و گفت:

- خب تو به هر حال دیر یا زود این موضوع را می فهمی . من با تو ازدواج کردم تا پلو نجات بدم .

صورت تارا مثل گچ سفید شد .


romangram.com | @romangram_com