#خشم_و_سکوت_پارت_42
- بالاخره به خونه مون رسیدیم.
اما لئون دسته ای از نامه ها را که بر روی سینی نقره ای میز هال قرار داشت برداشت و به سالن رفت و تارا هم به دنبالش .
ساواس مشغول جا به جا کردن چمدان ها شد و تارا که ناگهان احساس نومیدی خاصی او را در بر گرفت ، گفت:
- من می رم اتاقم تا سروضعمو مرتب کنم و برای شام حاضر بشم.
تارا سرش را بالا برد و نگاهی به لئون انداخت و دید که او فقط سری تکان داد . تارا رنجیده خاطر ایستاده بود و هنوز داشت پشت سر هم به خودش می گفت نباید منطقی باشد ، حتما” شوهرش می خواست نگاهی به نامه هایش بیندازد.
شام … شامی دیگر . حس درونی به او می گفت این شام نیز درست مانند همان شامی است که تغییر عظیمی در زندگی او ایجاد کرد . این بار آن ها در باغ قدم نخواهند زد … مطمئنا” لئون برنامه های دیگر در سر دارد .
اما شام چون فاقد آن صمیمیتی بود که تارا انتظار داشت او را بیشتر مایوس کرد . لئون چنان عبوس و گرفته بود که به نظر می رسید کیلومتر ها دور از او سیر می کند . تارا آن چنان ناراحت و ناامید بود که چندین بار چشمهایش پر از اشک شد . بغضی که گلویش را می فشرد و بار سنگینی که بر قلبش حس می کرد ، اشتهایش را کور کرده بود . تارا وقتی دید لئون تنها با تکان دادن سر به سوال های او پاسخ می دهد گفت:
- حالت خوبه !
لئون یک ابرویش را بالا انداخت و نگاهش را از چهره رنگ پریده تارا به بشقاب دست نخورده اش گرداند و گفت:
- فکر می کنم خوبم ، چطور مگه ؟
تارا جا خورد و با گیجی سرش را تکان داد .
- تو … تو اصلا” مثل همیشه نیستی .
تارا به خود لرزید و سعی کرد از ریزش اشک هایش جلوگیری کند . چه اتفاقی افتاده بود که باعث این تغییر در او شده بود ؟
- متاسفم .
و بعد با لحن ملایم تری گفت:
- غذاتو بخود سرد می شه.
بعد لئون لبخندی زد که باعث شد تارا احساس آرامش کند . اگر چه بعد از آن آن ها موقع صرف شام با هم گپ زدند ، باز تارا معذب و گیج بود . تارا به خود تلقین می کرد که بعدا” همه چیز روبراه خواهد شد . شاید لئون اخبار نگران کننده ای در مورد کارش دریافت کرده و به همین خاطر هم خاموش و کم حرف شده بود .
تارا نگاهی به ساعت دیواری انداخت . ساعت دوازده و نیم بود … او و لئون یک ساعت پیش وارد شده بودند و الان هر کدام به اتاق هایشان رفته بودند . لئون گفت می خواهد دوش بگیرد ، تارا هم دوش گرفت . حالا تارا وسط اتاق خواب زیبایش ایستاده بود و به در بسته بین اتاق لئون و خودش خیره شده بود . هیچ صدایی نمی آمد . چه شب زفاف عجیبی ! پس از ترک انگلستان نه بوسه ای ، نه کلمات عاشقانه ای و نه هیچ نگاه آرزومند و تشنه ای بین آن ها رد و بدل نشده بود . تارا در حالی که قلبش به شدت می زد فاصله میان خودش و در را پیمود و خجولانه در زد ، هیچ صدایی نیامد و این بار محکم تر زد . تارا از خودش پرسید آیا لئون بیمار است ؟ ناگهان قلبش فرو ریخت ، بعد بدون لحظه ای درنگ در را باز کرد . بله حتما” باید این طور باشد . لئون تمام مدت بیمار بوده ولی نخواسته که او را نگران کند …
- منظورت از این که این طوری وارد اتاق می شی چیه؟
لئون روی تخت دراز کشیده بود و کتاب می خواند ! تارا چشمانش را برهم زد . این طرز صحبت کردن او باعث شد تارا دست پاچه شود و همان طور هاج و واج در میانه ی در باقی بماند .
تارا همان طور با گیجی گفت :
romangram.com | @romangram_com