#خشم_و_سکوت_پارت_39
او این سوال را پرسید و بعد دیگر چیزی نگفت . این حرف لئون راهی پیش پای تارا گذاشت که بسیار آسان تر از آن موقعیت سخت اولیه به نظر می رسید و تارا به سرعت آن را مغتنم شمرد و از آن استفاده کرد .
- آره ، لئون درسته .
چه دروغی ! اما تا جایی که به کسی زیان نمی رساند چه اهمیتی داشت ؟ او اصلا” نمی توانست در این مرحله حقیقت را بگوید ، نه البته که نه ! تارا از فکر روبرو شدن با قدرت و خشونت لئون شانه هایش را با بی تفاوتی بالا انداخت و با خودش فکر کرد اگر در عشق ، او بخواهد از خودش خشونت به خرج دهد ، پس وقتی عصبانی شود چه کار می کند ! تارا امیدوار بود که خطا و اشتباهی از او سر نزند که خشم لئون را برانگیزد .
لئون بعد از جواب تارا گفت:
- بگو با من ازدواج می کنی . بگو ، اینو بگو عزیزم ، تارای محبوبم .
این طرز صدا کردن اسم تارا در ذهن او پژواک مطبوعی ایجاد می کرد و احساساتش را به غلیان آورد . قوه ی تمیز و شعور در آن لحظه مزاحم بودند . تارا رنگ پریده و ترسان به این فکر می کرد که چگونه می تواند بدون لئون به زندگی ادامه دهد .
- تو باید مال من بشی عزیز دلم . کی با من ازدواج می کنی ؟
صدای لئون بر اثر شدت احساساتش پر طنین و پر شور شده بود .
تارا سرانجام توانست با صدای لرزانی بگوید:
- لئون ، هر وقت تو دلت بخواد من باهات ازدواج می کنم .
- عزیز دلم ! عزیزترینم .
سکوت طولانی حاکم شد . بعد او با بی میلی خودش را از تارا جدا کرد و ادامه داد :
- عشق من ، ما باید خیلی با ملاحظه با پل برخورد کنیم . می خوای این موضوع رو من بهش بگم یا تو ؟
تارا بلافاصله گفت:
- خودم بهش می گم .
سن پل کم تر از آن بود که بتواند از پس چنین وضعی بر بیاید ، امکان داشت آن چنان شوکه شود که همه چیز را فاش کند . در هر حال چون او و پل نامزد نشده بودند نیازی نبود که لئون در این مورد اظهار تاسف کند . تارا بدش نمی آمد که موضوع ارثیه پل را به میان بکشد ولی با تصدیق این که الان وقتش نیست از این کار منصرف شد .
- اون نمی تونه ازدواج مارو به راحتی هضم کنه .
تارا با تشخیص این که لئون تقریبا” سنگدل است چهره اش درهم رفت . لئون که متوجه این تغییر حالت چهره تارا شده بود و دلیل آن را به خوبی می دانست ، با لحن ملایم تری اضافه کرد:
- عزیزم بهترین کار همینه ، همون طور که گفتم این صرفا” یه عشقه دوران نوجوونیه ، چون هیچ پسر بیست ساله ای نمی دونه دقیقا” می خواد چی کار کنه . حالا خودت می بینی طولی نمی کشه که همه چیزو فراموش می کنه.
تارا سری به علامت تصدیق تکان داد . او عاشق تر از آن بود که بتواند به چیز دیگری به جز خوشبختی خودش فکر کند ، اما در عین حال آرزو می کرد که می توانست به لئون بگوید که لازم نیست پل همه چیز را فراموش کند چون اصلا” احساسی به تارا نداشته چه برسد به عشق و عاشقی !
romangram.com | @romangram_com