#خشم_و_سکوت_پارت_38
- سرد نیست ، واقعا” شب زیبائیه .
همان طور که صحبت می کردند ماه به وسیله ی توده ای ابر که از دریا می وزید پوشیده شد و با دور شدن آن ها از خانه تاریکی عمیق تر شد . لئون دست تارا را گرفت و این عمل لرزه بر اندام تارا انداخت ، فقط امیدوار بود لئون متوجه این لرزش نشده باشد . او تقریبا” ترشرویانه ساکت بود . با وجود این که تارا چندین بار سعی کرده بود سر صحبت را با سوالی باز کند جواب های لئون تنها به یک کلمه یا تکان دادن سر محدود می شد که نهایتا” تارا را از ادامه صحبت منصرف کرد.
تارا پس از مدتی نسبتا” طولانی گفت:
این تاریکی بعد از اون مهتاب درخشان ترسناک به نظر می رسه . به درختان بالای کوه نگاه کن . به نظر می رسه اونا به شکلای خیلی عجیبی دراومدن.
لئون تنها سرش را تکان داد و نگاهش را به طرف اشکالی که درختان در تاریکی ترسیم کرده بودند برگرداند . آن ها به حصارهای باغ رسیده بودند که لئون در زیر درختی ایستاد . تردید و دودلی که دقایقی قبل او را در بر گرفته بود به یک باره از میان رفت و حتی قبل از آن که تارا فرصت پیدا کند هدف او را دریابد ، در میان بازوان او بود و سرش به سینه پر عطش او فشرده می شد.
تارا به طور غریزی شروع به تقلا کرد ولی طولی نکشید که تسلیم شد . این حالت وحشیانه لئون باعث تشدید واکنش عصبی تارا شد و خودش را دید که کاملا” تسلیم او شده و از شور و شعف به خود می لرزید . این دیوانگی بود ! پس چرا او حرکتی نمی کرد ؟ بی پروایی خاصی بر او مستولی شده بود و آرزویی جز این که همیشه با لئون باشد و تسلیم سلطه آتشین او شود نداشت.
- تارا …
تارا محجوبانه کمی از او فاصله گرفت . لبخند ملایمی بر لب لئون نشست و بعد از آن دوباره تارا را با تمام شقاوت کافرکیش اجداد سرکشش در بر گرفت.
- تارا … بگو دوستم داری . بگو !
تارا سرش را تکان داد اما دستان نیرومند لئون سر او را نگه داشتند .
- لئون … پل .
او باید از پل نام می برد ، هر چند که پل برای تارا تصویر محوی بیش نبود ، اما اگر تارا همه چیز را در مورد نامزدش فراموش می کرد باعث تعجب و شک لئون می شد.
- من نامزد شدم …
لئون با خشونت گفت :
- بگو دوستم داری ، من امشب اینو تو چشمات دیدم … آره حتی قبل از اونم دیده بودم . اما تو خودت نمی دونستی . دوستم داری ، می شنوی ؟
- آره ، اما ….
- آره ، پس بالاخره گفتی .
دستان آهنین لئون پیروزمندانه دوباره او را در بر گرفتند .
- تو مال منی تارا مال من ! می فهمی چی می گم ؟ حالا دیگه نمی تونی با پل ازدواج کنی . تو برای من ساخته شدی ، سرنوشت تو رو این جا آورده …
لئون در حالی که عمیقا” به تارا نگاه می کرد از ادامه صحبت خودداری نمود . چشمان تارا می درخشیدند ، اما او تقریبا” مطمئن بود ، به خاطر این که ابرها مانع از درخشیدن نور ماه شده بودند ، لئون متوجه برق چشمانش نگردید . لئون بی درنگ در گوش او زمزمه کرد:
- عشق شیرینم ما نمی تونیم اجازه بدیم زندگی سه نفر نابود بشه . من از همون اول می دونستم که عشق پل به تو از اون عشقای دوران نوجوونیه . اما در مورد تو … خب عزیزم وانمود می کنم که چیزی نمی دونم . من مطمئنم تو حقیقتا” فکر می کردی که پلو دوست داری ، نه؟
romangram.com | @romangram_com