#خشم_و_سکوت_پارت_36
- دختری که همه ی وقتش رو با پدر و مادرش می گذرونه باید گفت یه دختر قدیمی مسلکه.
خون به چهره ی تارا دوید ، در این لحظه آرزو می کرد که ای کاش این دروغ را نگفته بود . ولی لئون همچنان صحبت می کرد و صحبت کردن او موقعیت را برای تارا بهتر می کرد .
این شامی بود که تارا تا زنده بود هرگز فراموشش نمی کرد . هیچ کدام از غذاهایی که با ریکی خورده بود مثل این شام تا این حد مهیج و لذت بخش نبود . تارا احساس می کرد ، حادثه ای جدی در زندگی اش در شرف وقوع است و این شب بدون تغییر عظیمی در زندگی او پایان نمی یابد . فکر پل به تدریج از ذهن او محو می شد . او اصلا” مهم نبود ، برادرش ، جون و پدر و مادرش هم هیچ کدام به نظر جدی نمی آمدند . فقط این موقعیت فعلی به نظرش واقعی می آمد که آن هم هنوز از بسیاری جهات واهی و خیالی بود . شام خوردن در چنین محیط خیال انگیزی با یک یونانی خوش قیافه که رفتارش چیزی بیش از رفتار صرفا” دوستانه بود و صدایش لرزه بر اندام تارا می انداخت و چشمان سیاهش با نگریستن به تارا با آن حالت مهربان گونه ، دردی عمیق را با لذت خاصی بر قلب او می نشاند ، اگر هیچ نگوییم باید بگوییم مانند رویای دل انگیزی بود که ممکن نبود واقعیت داشته باشد . تارا نتوانست از یادآوری این نکته خودداری کند که علی رغم میلش اعتراف کرده بود ، او جذاب است … و همچنین به خاطر آورد که با تعجب از خودش پرسیده بود واقعا” اگر لئون اراده می کرد زنی را به وسوسه بیندازد ، بر آن زن چه می گذشت.
تفکراتی مانند این ها ، برافروختگی ای بر چهره ی تارا ایجاد می کرد که با جذابیت خاصی او را رنگ به رنگ می کرد و به دلیل این که او چشم از تارا بر نمی داشت ، تارا مژگان بلندش را پایین انداخت ، در حالی که از تصویر دلربایی که ایجاد کرده بود ، گونه هایش زیر نورری که از بالای سرش می تابید ، رنگ صورتی ملایمی به خود گرفته بودند و مژگان بلندش سایه کم رنگی بر آن انداخته بودند ، لب های درشت و برجسته او که کمی هم از هم باز شده بودند ، تصویری جذاب و دلربا ایجاد کرده بودند .
تارا صدای دم نفس او را شنید و متوجه انگشتانش شد که دسته ی چاقو را محکم تر گرفتند .
وقتی تارا سرش را بالا کرد و به او نگاه کرد لئون تبسمی کرد ، ولی در چشمان کافر کیش او برق نمایان تمنایی درخشید . قلب تارا تقریبا” با درد در قفسه ی سینه اش به طپش افتاده بود . به همین دلیل به طور غیر ارادی دستش را بر سینه اش گذاشت . حالت نگه داشتن چاقو در دست لئون بسیار خطرناک به نظر می رسید و تارا که هر لحظه انتظار رفتار غیر عادی و چیزی شبیه به بی پروایی را از جانب لئون داشت اعصابش کاملا” به هم ریخته بود .
قهوه و لیکور در همان اتاق بر میز کوچکی در کنار پنجره ی باز سرو شد . موزیکی که از صفحه ی گرامافون پخش می شد ، قطع شده بود ولی صدای جیرجیرک ها هنوز طنین انداز بود و صدای برخورد امواج با ساحل به طور ضعیفی به گوش می رسید.
چراغ هایی بر دامنه ی تپه سوسو می زدند و قله ی کو ه ها که با پرتو های درخشنده ی گسیل شده از ماه ، پوشیده شده بودند مانند انعکاس نقره فامی در برابر آسمان پولک دوزی شده ی ستارگان یونان برجسته می نمودند .
لئون صندلی ای را که ساواس در کنار میز گذاشته بود نزدیک صندلی تارا آورد و بعد چراغ ها را خاموش کرد ، تنها نوری که به آن جا می تابید از روشنایی چراغ کوچک ایوان بود .
سایه سرخی بر پیچک ها و گل های کاغذی افتاده بود ، این سایه کل آن منظره را به سرزمین پریان با گرمی مطبوع سحر و افسون تبدیل نموده بود . انگار چیزی گلوی تارا را فشار می داد . او باید فرار می کرد ، اما فرار از چه ؟ چطور می توانست بدون این که میزبانش دچار بهت و حیرت شود آن جا را ترک کند ؟ اما لئون حرکت خطایی نکرده بود .
عاقبت لئون در حالی که لیوانش را بر می داشت زیر لب گفت :
- خیلی ساکتی ، ساکت و فکور ، و هنوز کمی خجالتی ؟
لئون سرش را کج کرد، از صدای او می شد فهمید که این موضوع باعث تفریحش شده است . تارا از این بازی او دچار هیجان شده بود و از خودش می پرسید آیا هرگز چنین احساسی را بعد از این شب به لئون خواهد داشت .
تارا در جواب لبخند خفیفی زد و گفت :
- من خجالتی نیستم .
- چرا عزیزم هستی و خیلی هم از خودت نامطمئنی . از چیزی می ترسی ؟
- چرا باید بترسم؟
لئون شانه هایش را با بی اعتنایی بالا انداخت و گفت:
- دلیلی برای ترس وجود نداره . به هر حال از اینا گذشته تو با برادر شوهر آینده ات هستی .
تارا ساکت و خاموش به او خیره شد. لئون ناگهان دستش را بر روی دست تارا که روی میز قرار داشت ، گذاشت و بعد با صدای گرفته ای زمزمه کرد:
- تارا ،…
romangram.com | @romangram_com