#خشم_و_سکوت_پارت_35

تارا قاشقش را برداشت و من من کنان گفت :

- داشتم ، داشتم فکر می کردم .

او تبسمی به تارا کرد و گفت :

- به چی ؟

- چیز خاصی نبود.

یک مرتبه به نظر رسید که این موضوع باعث تفریح لئون شد.

- حس می کنم خجالت می کشی ، چرا ؟ فقط چون با هم تنها شام می خوریم ؟ واقعا” عجیبه که این روزا آدم یه دختر جوون خجالتی پیدا کنه .

تارا هیچ اظهار نظری نکرد و او در حالی که قاشقش را معلق نگه داشته بود گفت:

- قبل از پل مرد دیگه ای تو زندگیت بوده ؟

تارا به خاطر آورد در یونان هیچ نامزدی به هم نمی خورد ، ولی با همه ی این ها او در این قضیه بی تقصیر بود و مطمئنا” لئون هم در این باره او را مقصر نمی دانست . ولی وقتی لحظه ای بیشتر تامل کرد ، احساس کرد که هیچ دوست ندارد ، این قیافه جذاب و خواستنی حالت محکوم کننده ای به خودش بگیرد.

او با لکنت زبان گفت:

- نه ، به طور … جدی نه .

و بعد از گفتن این دروغ ، تکه ی کوچکی نان در دهانش گذاشت .

- تصور می کردم تو بیست و پنج سالگی باید دلباختگان زیادی داشته باشی ، تارا تو خیلی جذابی . البته مطمئنم خودتم اینو می دونی .

تارا سرش را بلند کرد و صورتش که با جذابیت خاصی گل انداخته بود را بالا آورد . چشمان لئون برق عجیبی زدند و به سختی آب دهانش را قورت داد .

- متشکرم لئون ، ولی راستش من طرفداران زیادی نداشتم . می دونین من بیشتر وقتم رو با پدر و مادرم سپری کردم تا …

- خب ؟

تارا سرش را برگرداند و به سرعت گفت :

- تا این که اونا به خارج از کشور رفتن .

ساواس با دسر وارد شد و سکوت تا وقتی او خارج شود ، حکم فرما شد.

لئون که همچنان چشم به گردن خم شده ی تارا دوخته بود گفت :


romangram.com | @romangram_com