#خشم_و_سکوت_پارت_34

- من فقط برای پل ناراحتم چیز جدیی که نیست ؟ نه ؟

او با اخم نگاهی به تارا کرد :

- خیلی نگرانش هستی ؟

تارا با صدای لرزانی گفت :

- البته ، وقتی کسی که آدم عاشقشه مریض باشه …

بلافاصله حالت بی حوصلگی لئون از بین رفت و با کمی خشونت گفت :

- اون مریض نیست ، فقط یک آفتاب زدگی ساده ست .

تارا در حالی که گیج شده بود به او خیره شد .

- متاسفم می دونین من واقعا” نگرانشم .

او با بی اعتنایی شانه هایش را بالا انداخت ولی در یک لحظه کوتاه ، تارا حالت سوءظنی در چشمان او دید . آیا ممکن بود او به حرف های تارا شک کند ؟ چه آدم مرموزی بود ! این تغییر حالت ها ، این نگاه های عجیب گاهی به نظر می رسید که نشانگر سوءظنی عمیق و جدی است و لحظه ای بعد آشکارا بیانگر پذیرش تارا به عنوان عضوی از اعضای خانواده بود . یک روز که پل توانست چند دقیقه ای با تارا تنها باشد ، در راه بازگشت از ساحل به خانه ، به او گفته بود که :

- لئون بی نهایت از تو خوشش اومده ، مطمئنم تو رو تایید کرده ، من از همون اولم به تو گفتم ، نگفتم ؟ شکی نیست که اختیار ارثیه مو به خودم واگذار می کنه .

تارا حرف لئون را به خاطر آورد که گفته بود ممکن است اختیار پول پل را در عروسی اش به او بدهد ، ولی طبیعتا” این مسئله را با پل در میان نگذاشت ، به هر حال او حقیقتا” خوش بین بود که لئون در دادن ارثیه پل در بیست و یک سالگی درنگ نخواهد کرد .

لئون گفت :

- من فکر می کنم حالا که فقط ما دو نفریم بهتره تو ایوون شام بخوریم . اونجا … بهتره .

- بله …

چراغ های قرمز این بار روشن تر شدند .

- ب…بله اونجا بهتره .

او کجا می رفت ؟ مهم تر از این ، به امید چه بود ؟ این مرد برنزه ی سر سخت یونانی با چشمان کافر کیشش مردی نبود که بتوان عاشقش شد . او خیلی سخت و بی احساس بود و به زنان مخصوصا” زنان انگلیسی به دیده حقارت می نگریست . به علاوه چه کسی علاقه داشت که تمام عمر تحت سلطه باشد ؟ نه تارا که نه ، مطمئنا” نه !

شامشان را در زیر نور چراغ های دیواری ایوان خوردند . میز شام با شمع ها و گل هایی که به زیبایی در گلدان نقره ای مزینی چیده شده بود ، تزئین شده بود . موزیک ملایمی در فضا طنین انداز بود و از پنجره ی باز رایحه و آهنگ های شب های یونان به طور خیال انگیزی به درون می آمد . اگر چندین عاشق شیدا تلاش می کردند تا چنین فضایی ایجاد کنند ممکن نبود بتوانند صحنه ای بی نقص تر ، سکرآورتر ، دل انگیزتر و برانگیزنده تر از این به وجود آورند . تارا در دنیای عجیبی از رویا غرق شده بود و وقتی لحظه ای کوتاه چهره ی ریکی در نظرش آمد با نارضایتی تصویر او را که با این موقعیت استثنایی تناسبی نداشت ، از ذهنش خارج کرد .

- تارا ، عزیزم چرا سوپتو نخوردی؟

آهنگ صدایش به نرمی بارش برف بر تپه ای آرام و بی سر و صدا بود ، کلمه ی اول را با شدت بیان کرد ، ولی بقیه را با صدای آرامی نوازشگرانه زمزمه کرد و تارا که احساساتش به غلیان آمده بود ، کلمات او را در قلبش نشاند .


romangram.com | @romangram_com