#خشم_و_سکوت_پارت_32
- فعلا” تا مدتی برنمی گردن.
- وقتی برگشتن حتما” باید اونا و برادر و زن برادرتونو این جا بیارین.
- بله … بله ، خیلی عالی می شه که همه ی فامیل دور هم جمع بشیم.
لئون گفت:
- ما این جا تو یونان اهمیت زیادی برای روابط فامیلی قائلیم و اگر پدر و مادرمون زنده باشن به ندرت پیش می یاد که اونارو برای رفتن به کشورای دیگه ترک کنیم . ولی خب همون طور که می دونین والدین ما زنده نیستن .
- بله پل به من گفته بود .
تارا مکثی کرد و بعد ادامه داد :
- فکر نکنین که من از ترک کردن خانواده ام ناراحت نیستم لئون ، برعکس خیلی هم ناراحتم ، ولی عشقم به پل اونقدر زیاده که مجبورم اونو تو اولویت بذارم و چون اون تو یونان زندگی می کنه من باید وطنم و مردم کشورم رو ترک کنم .
لئون یک بار دیگر به دریا چشم دوخت ، ولی بعد برگشت و نگاهی به تارا انداخت و مانند این که نیرویی غفلتا” او را به طرف خود می کشید ، اندکی به سمت تارا متمایل شد . آهنگ صدایش عمیق ، موکد و به نحو غیرمنتظره ای گرم بود ، طوری که اعصاب و حواس تارا را از کنترلش خارج کرد .
- گفتم برادرم خیلی خوش شانسه ، در واقع باید بگم از خوش شانسم بالاتره.
لئون ناگهان ایستاد و رویش را به سمت دیگر برگرداند ، کاملا” واضح بود که مایل نبود تارا حالت چهره اش را ببیند و در حالی که با خودش حرف می زد ، این آخرین جمله را گفت :
- آره خوش اقباله …
تارا به سختی هر جوری بود توانست این کلمات را بشنود و با شنیدنش لبش را سخت به دندان گزید . تکرار چنین جمله ای با آن حالت تاسف چقدر عجیب بود ! منظورش از این حرف ها چه بود ! تارا گیج شده بود . دوباره لبش را به دندان گزید . هیجان شدیدی او را در بر گرفته بود و با این که تقریبا” دیوانه وار تلاش می کرد خودش را از شر این هیجان خلاص کند ، موفق نشد آرامشش را بازیابد . او می لرزید ، پرسش هایی به ذهنش هجوم آورده بود و مصرانه در پی پاسخ هایی بود که او از جواب دادن به آن ها عاجز بود و این مسئله شدیدا” او را تحت فشار قرار داده بود . دیشب … وقتی از سر میز بلند می شدند ، لئون آنقدر به تارا نزدیک شد که دستش با دست او تماس پیدا کرد ؛ آخر شب وقتی همه به هم شب بخیر می گفتند ، نگاهش مدتی بر چهره ی تارا ثابت مانده بود . نگاهی که در اعماقش حالت عجیبی وجود داشت ، انگار که او درباره ی مسئله ای در درونش جدال دارد.
و حالا … بعد از آن نزدیک شدنش با آن حالت نیمه دوستانه و کلماتی که به زبان آورده بود ، چند لحظه ای خودش را کنار کشید و از نگاه کردن به چشمان تارا خودداری کرد ولی بعد دوباره نجواکنان همان کلمات را تکرار کرد ، انگار مجبور است که این کار را انجام دهد .
پل و اندرولا پیش آن ها آمدند و بر ساحل شنی ولو شدند . اندرولا لبخندی به تارا زد و گفت :
- این راه جالبی برای وقت گذرونیه .
و سپس به لئون در طرف دیگر نگاه کرد و گفت:
- ما باید تارا رو از راه کانال به تروزن تو گالاتا ببریم ، البته منظورم نشون دادن ویرانه های تاریخیه . ما هنوز اونو هیچ جا نبردیم.
اندرولا به طرف پل برگشت ولی او همچنان مشغول تماشای دو تا دختر تو دل بروی اسکاندیناویایی بود که موهای بور و بلند بافته شده ای داشتند و پوست های روشن شان حکایت از این داشت که تازه به جزیره آمده اند .
- چی ؟ … ا … نشنیدم چی گفتی اندرولا ؟
- ما باید قبل از این که تارا برگرده یکی دو جا ببریمش ، البته شاید شما بخواین خودتون دو تا تنها برین ؟
romangram.com | @romangram_com