#خشم_و_سکوت_پارت_31

لئون گفت:

- من دیدم چاره ای جز این ندارم ، چون عشق پل به شما کاملا” آشکار بود.

لئون دست کشیده اش را به سوی دهانش برد و خمیازه ای کشید و مژگان سیاه و پر پشتش را پایین آورد . غیر ممکن بود کسی بتواند از چهره او چیزی بخواند . ولی حسی درونی به تارا می گفت این حالت او نشانه عدم رضایتش است.

***

روزها سپری می شدند ، در این مدت تارا چندین بار با خودش فکر کرده بود که اگر ریکی هم این جا کنار او بود ، چقدر این روزها رویایی و خیال انگیز می شدند . خوب البته باید گفت مصاحبت پل برای تارا خیلی هم ناخوشایند نبود ، ولی رفتار او چندین بار تارا را تا مرز ملالت و دلزدگی پیش برده بود . آن ها تقریبا” هیچ وجه اشتراکی با هم نداشتند ؛ تارا جاافتاده ، پخته ، اهل مطالعه و کتابخوان و خیلی عاقل و هوشمند بود ، در حالی که پل آن قدر خام بود که حتی بعضی اوقات گفته هایش احمقانه بودند . اگر آن ها می توانستند همیشه در جمع دیگران باشند مسئله خیلی هم بغرنج نمی شد . ولی برای حفظ ظاهر مجبور بودند گاهی تنها با هم بیرون بروند و این قسمت قضیه برای تارا تقریبا” غیر قابل تحمل بود . تارا با تعجب و ناباوری درمی یافت که تنها در مواقعی که با لئون تنها هستند ، احساس رضایت و راحتی می کند ، اولین باری که به این مسئله پی برد مبهوت و شگفت زده شد و در حالی که با ضعف و بی حالی روی تختش نشسته بود مانند شخصی که تازه از خواب غفلت بیدار شده باشد به بیرون پنجره زل زد . این مرد بیش از حد جذاب بود … ولی فقط این نبود . تارا وقتی به این حقیقت پی برد که شخصیت مقتدر او ، حالت سلطه گرانه اش و حتی رفتار اهانت آمیزش در برابر زنان همه باعث افزایش کشش و جذبه ی او می شد ، بسیار تعجب کرد . چه بر سرش آمده بود ! باید کاملا” عقلش را از دست داده باشد که اجازه داده ، مردی این طور روی او تاثیر بگذارد ! او قاطعانه به خودش گفت که باید جلوی این مسئله را بگیرد … اما نیم ساعت بعد او با لئون در ساحل تنها بود ، پل و اندرولا به کافه رفته بودند که چیزی بخورند . لئون شلوار کوتاه و تارا پیراهن لطیف کوتاهی به تن داشت . بدن ظریف او که تقریبا” یک هفته در معرض آفتاب بود الان کاملا” برنزه شده بود . در این مدت او و پل هر روز صبح کنار ساحل می رفتند و بعدازظهرها بدون استثنا هر چهار نفری آن ها روی چمن ها آفتاب می گرفتند .

- به این زودی یک هفته گذشت . وقتی آدم شاده زمان به سرعت باد می گذره .

تارا مجبور بود چیزی بگوید ، چون لئون همچنان به دریا خیره شده بود و کم کم سکوت ، آزار دهنده می شد.

لئون از آن حالت تعمقش در آرامش آب های آبی بیرون آمد و چشمان سیاهش بر بدن قهوه ای تارا لغزید.

- شما شادید ؟ واقعا” احساس شادی می کنین ؟

- البته ! من کنار پل هستم . پس بایدم شاد باشم ؛ وقتی به انگلیس برگردم خیلی دلم براش تنگ می شه.

- وقتی پل برای ترم جدیدش به انگلیس برگرده شما دوباره با هم هستین.

تارا با تبسم فریبنده ای گفت:

- اوه … بله … ولی من نباید زیاد وقت اونو بگیرم . من هرگز مانع درس خوندن اون نشدم و با این که ترجیح می دم پل همیشه مال خودم باشه ولی درسای اون اولویت دارن.

پل و اندرولا بر صندلی های راحتی ساحل ، بیرون کافه نشسته بودند . پل برای آن ها دست تکان داد و هنگامی که تارا در جواب او دست تکان می داد ، چشمانش از عشق و عطوفت می درخشیدند . او سرش را کمی فقط تا حدی که لئون بتواند به خوبی حالت او را نظاره کند برگردانده بود .

لئون دستانش را پشت سرش گذاشت و داشت به پشت دراز می کشید که در جواب تارا گفت:

- واقعا” قابل تحسینه ، برادر من خیلی شانس آورده . شما همسر ایده آلی هستین.

تارا با شنیدن این حرف خجالت کشید و سرخ شد و سوءظن های قبلیش را که ممکن است این مرد او را به بازی گرفته باشد به دست فراموشی سپرد.

تارا زیر لب گفت:

- شما خیلی مهربونین لئون . من با فامیلای جدیدم واقعا” خوشبخت می شم.

او با مهربانی و نرمی گفت:

- مطمئنم که همین طوره ، امیدوارم زودتر خانواده ی شما رو ملاقات کنیم . گفتین کی پدر و مادرتون به انگلیس بر می گردن؟


romangram.com | @romangram_com