#خشم_و_سکوت_پارت_3
ذهن و روح تارا آن قدر از اندوه و نگرانی انباشته شده بود که قدرت جواب دادن نداشت ، در عوض به فکر ریچارد و رفتار بی رحمانه اش افتاد . پدر ریچارد در شهر کارخانه پوشاک داشت و چهار ماه پیش کارخانه اش را با کارخانه آقای میفیلد پدر صمیمی ترین دوست تارا ، فردا ، ادغام کرده بود . تارا در همان اولین روزهای ادغام دو کارخانه پی برد که ریکی از طرف پدرش تحت فشار است و به یک ماه نکشید که نامزدی خودش با تارا را به هم زد و دو هفته پیش بود که تارا کارت دعوت عروسی ریکی و فردا را دریافت کرد!
تارا بالاخره با اشاره ای به در گفت :
- بازش کن وگرنه فکر می کنه خونه نیستم .
- نمی خواد نگران باشی ، تو این ساعت قرار ملاقات گذاشتی اون می دونه که خونه هستی ، به خاطر همینم همین طور زنگ می زنه . ظاهرا” آدم صبوری نیست!
تارا مجبور بود با وجود زخمی که قلبش را چنگ می زد لبخند بزند و طبیعی برخورد کند این بود که گفت :
- هفت ساعته پشت در معطله! خودم میرم درو باز می کنم .
ولی به محض این که تارا بلند شد به طرف در برود ، استوارت جلویش را گرفت و دوباره شروع کرد:
- این فکر احمقانه تو …
تارا حرف او را قطع کرد و گفت :
- بحث ما دیگه تموم شد ، من همه چیزو توضیح دادم . اگه من به عروسی نرم همه خیال می کنن دل شکسته و غمگینم ، اگرم تنها برم همه با ترحم بهم خیره می شن و با تعجب فکر می کنن که چطور تونستم این غمو هموار کنم . اینه که با این نامزدم - اگه این جوون حاضر بشه – میرم ، همین و بس! اون وقت ببین چه کیفی داره که به فردا تلفن کنم و با خوشحالی بگم از این دعوت جالبش ممنونم!
- راس راسی که احمقی!
تارا با بی اعتنایی گفت:
- حالا لطفا” بذار رد شم ، اگه می شه؟
استوارت چشم غره ای به او رفت و گفت:
- نه نمی شه ، من خودم درو باز می کنم می خوام ببینم این چه جور احمقیه که به آگهی مزخرفی مثل این جواب داده!
تارا شنید که استوارت در را باز کرد و با لحن خشکی به مردی که پشت در بود ، تعارف کرد که داخل شود . یک جوان یونانی . تارا که می دانست اکثر یونانیان از نظر تیپ و ظاهر فوق العاده اند ، فورا” تقاضانامه مرد را باز کرد ، امضای پایین آن به نام پل دورکس بود .
مرد جوان با لهجه عالی انگلیسی عصر به خیری گفت و بعد وارد اتاق شد . تارا با ناباوری به او خیره شد . او واقعا” به همان اندازه که تارا می خواست جذاب بود و حتی باعث شد نفس تارا از دیدن چهره و تیپ او بند بیاید . مرد در حالی که آرامشش را از دست داده بود با صورتی برافروخته مقابل تارا ایستاد ولی با وجود قد بلند و داشتن چهره ای به سبک یونانیان باستان که وقار و قدرت خاصی به او می بخشید ، پخته و جا افتاده نبود . تارا انقدر به هیجان آمده بود که قدرت تکلم نداشت و تنها وقتی استوارت صحبت کرد ، سکوت طاقت فرسا و غیر قابل اجتنابی که ایجاد شده بود را شکست.
استوارت با لحن پرخاش جویانه ای گفت:
- اینم آقایی که منتظرش بودی.
و با گفتن این جمله از اتاق بیرون رفت و تارا را با مهمانش تنها گذاشت .
تارا به او تعارف کرد که بنشیند و پرسید آیا چیزی برای نوشیدن میل دارد یا نه.
romangram.com | @romangram_com