#خشم_و_سکوت_پارت_2

- من تصمیم گرفتم برم شمال انگلیس به خاطر همین هیچ کس نمی فهمه که این مرد نامزد واقعی من نبوده .

استوارت ناباورانه به او خیره شد.

- راس راسی می خوای مارو ترک کنی ؟ دیوونه شدی ؟ اصلا” تو شمال کسی رو داری ؟

- هیچ کس ، و این درست همون چیزیه که من می خوام ، اصلا” نمی خوام این جا بمونم و مورد ترحم دیگران واقع بشم . خلاصه اگر بخوام همه چیز رو فراموش کنم باید محیط اطراف و دوستامو عوض کنم.

استوارت با بی حوصلگی آهی کشید و گفت:

- قولی که به پدر و مادر دادی که با ما زندگی کنی چی می شه ؟ اگه اونا می فهمیدن تو می خوای من و جون رو ترک کنی خارج نمی رفتن .

- اینو براشون می نویسم ، مطمئنم که درک می کنن .

- ولی من این اجازه رفتن از این جا رو به تو نمی دم!

تارا با شنیدن این جمله ابروانش را بالا انداخت ولی سعی کرد همچنان با ملایمت و شکیبایی با استوارت صحبت کند . او و استوارت همیشه هم عقیده بودند و از شانس تارا ، جون همسر استوارت مهربان ترین زن برادر دنیا بود .

- استوارت من بیست و پنج سالمه و خوب می تونم از خودم محافظت کنم .

استوارت با سماجت گفت :

- چطور می خوای کار پیدا کنی ؟

در واقع استوارت از اول هم می دانست که دارد وقت تلف می کند چون وقتی تارا تصمیم به انجام کاری می گرفت ، هیچ کس نمی توانست او را منصرف کند .

- من هفته پیش آقای بیرستو رو دیدم ، اون تمام وقت داشت از تو تعریف می کرد و گفت تو بهترین منشی بودی که تا به حال داشته ، حالا بازم می خوای اونو ترک کنی ؟

تارا به یاد آخرین مشاجره اش با رئیسش افتاد ولی در آخر رئیس در مقابل خواسته او نرم شده و او را درک کرده بود و بعد به حالت تسلیم آمیخته به پشیمانی به تارا گفته بود ، اگر روزی تصمیم گرفت برگردد بداند که آن جا همیشه برای او کار هست.

تارا به استوارت گفت:

- من قبلا” با آقای بیرستو در این باره صحبت کردم ، بعدم برای یه کار تو لیورپول فرم پر کردم .

استوارت بدون گفتن کلمه ای به تارا زل زد.

- اون وقت از این جریانا هیچی به من و جون نگفتی ؟ چطور تونستی این کارو بکنی ؟

صدای استوارت همین طور که صحبت می کرد ملایم تر می شد .

- این کارو نکن من می دونم چه ضربه سختی خوردی اما نباید بذاری این جریان کل زندگیتو تحت تاثیر قرار بده ، یادت باشه که ما دو نفر دوستت داریم .


romangram.com | @romangram_com