#خشم_و_سکوت_پارت_1
فصل اول
1
به جوانی خوش تیپ و جذاب فقط چند ساعت برای انجام کار ساده ای با دستمزد عالی نیازمندیم.
با به صدا در آمدن زنگ منزل به آگهی تارا مین جواب داده شد . چشمان خاکستری آرام تارا امروز حالت کاملا متفاوتی به خود گرفته بود و برق ستیزه جویانه ای در آن ها می درخشید و لحن کلامش هم به طور غیر منتظره ای تند و گزنده شده بود .
تارا به برادرش گفت:
- می شه خواهش کنم در رو برام باز کنی؟
بعد برگشت و خودش را در آینه ی بالای شومینه برانداز کرد . او در منزل حومه نشین برادرش بود و الان پانزده دقیقه می شد که داشت به اجبار به موعظه های نیشدار استوارت گوش می داد که عقیده داشت تارا هنوز بچه است و کارهای احمقانه می کند ، اما این مسئله باعث نشد که او تغییر عقیده بدهد و همچنان مصمم بود که به همراه نامزد بدلی خوش تیپش در مجلس عروسی ریکی و فردا شرکت کند . او تصمیم داشت به همه ثابت کند که ازدواج ریکی و فردا اصلا” براش اهمیتی نداشته و ریکی را هم متقاعد کند که هرگز عشقی بیش از آن چه ریکی به او داشته نسبت به ریکی نداشته است . او می خواست در مجلس عروسی ، با مردی که به آگهیش جواب دهد بگو بخند کند و گرم بگیرد و با این کار همه ی مهمان ها را به حیرت بیندازد ، همه آن هایی که با ترحم گفته بودند :
- بیچاره تارا که با این وضع اسفبار ازدواجش به هم خورد و ریکی با صمیمی ترین دوستش ازدواج کرد ، حتما” الان خیلی ناراحته .
با آن که زنگ برای دومین بار به صدا درآمد ، استوارت از جایش تکان نخورد .
استوارت با تحکم و لحن مستبدانه ای که می خواست بر پنج سال تفاوت سنی خودش و تارا تاکید کند گفت :
- تو نباید این کارو بکنی .
استوارت سی ساله و متاهل بود . دو سال پیش پدرش به او شغل مشاوره ی یک شرکت کشت نیشکر در وست ایندیز را پیشنهاد کرد و او و همسرش تا از تارا قول نگرفتند که به آن ها بپیوندد ، انگلستان را ترک نکردند و تارا نیز به محض عزیمت والدینش به قول خودش عمل کرد و به آن ها پیوست و تا سه ماه پیش ، قبل از این که این جریان پیش بیاید در کنار آن ها کاملا” راضی و خشنود بود .
استوارت پرسید:
- به عواقب این کارت فکر کردی؟ علت ناپدید شدن ناگهانی این نامزد بدلی رو چطور توضیح می دی؟
- توضیح ، به کی؟ به دوستام؟
بعد تارا با پریشان حواسی زلف های تیره اش را تاباند و به حالت حلقه ای بر رگ های برجسته شقیقه اش انداخت ، در این لحظه صورتش که زیبایی شگفت انگیزی داشت کاملا” رنگ باخته بود و دستان آویزان عرق کرده اش را به بدنش می فشرد . هیچ کس نمی دانست که تا چه حد این مسئله به روح تارا ضربه زده است ، چون او کسی نبود که به آسانی عاشق شود که بتواند به سادگی فراموش کند . ریکی همه چیز او و زندگیش بود ولی از حالا به بعد دیگر هرگز اجازه نمی داد مردی در زندگیش وارد شود و این آخرین بار بود که مردی به او لطمه می زد .
- من به کسی توضیح نمی دم .
استوارت با کنجکاوی اخم هایش را در هم کرد و خواست چیزی بگوید که تارا مستقیم روبروی او ایستاد و در ادامه حرفش گفت:
romangram.com | @romangram_com