#خشم_و_سکوت_پارت_25
تارا سرش را تکان داد و نفس عمیقی کشید . او همیشه نسبت به عطرها مخصوصا” عطر گل های طبیعی حساس بود .
- اسم درختای اون طرف تپه چیه ؟
- کاج ، کاج حلب . اون پایینو نگاه کن ، اونا درست تو کنار آب روئیدن . سواحل طلایی رنگ زیبارو می بینی ؟ ساحلی که همیشه آفتابیه و خورشید دائما” روش می تابه .
تارا از این همه شور و اشتیاق پل اجبارا” لبخندی به لب آورد . بدون شک یونانیان عاشق وطنشان بودند ، شاید به این خاطر که آن ها جنگ های بی شماری برای دفاع از کشورشان کرده بودند . آن ها در طول تاریخ با دشمنان متجاوز بی شماری جنگیده و در اغلب آن جنگ ها نیز شکست خورده بودند ولی هر بار دوباره سربرافراشته بودند ، درست همان طور که شایسته مردمی بود که اولین تمدن را به غرب آورده بودند . بر خلاف این که در گذشته دینی نداشتند ، اکنون با گذشت زمان مردمان دینداری شده بودند و در همه جای شهر کلیسا به چشم می خورد ، کلیسا های فراوانی که با عمارت های سفید کم ارتفاع به حالت زیبایی بنا شده بودند و به دقت از آن ها نگهداری می شد . ناقوس های کلیسا ها همیشه در زیر نور آفتاب می درخشیدند . کشیشان با آن ریش سیاهشان همیشه در حال تبسم و خوشامدگویی به غریبه هایی بودند که علاقه داشتند از کلیساها یا مراسم ازدواج دیدن کنند .
پل گفت :
-فردا با هم می ریم شهر ، اندرولا تا از قایق پیاده شدیم مارو یه راست آورد خونه و تو نتونستی همه جای شهرو ببینی . دوست داری پروس رو ببینی ؟
- خیلی ، می خوام یه چیزایی برای سوغاتی بخرم . فکر می کنی چیزی برای خرید هست؟
- آره تو پروس فروشگاه های زیادی هست.
تارا ساکت شد . فکر او به لئون و گفتگویشان برگشت . تارا مطمئن بود که هدف لئون چیزی جز ایجاد دردسر برای او نبود و از این که توانسته بود بر تصمیم خود باقی بماند و با خونسردی رفتار کند ، از خودش راضی بود . اگر او کنترل خودش را از دست می داد همه ی نقشه هایشان نقش بر آب می شد ، اما حالا همه چیز روبراه بود . فقط لازم بود که کمی دیگر به این نقش بازی کردن ادامه دهد و بعد پل به پولش می رسید و برای همیشه از چنگ این مرد نجات پیدا می کرد . چقدر پدر پل کوته فکر بود که اداره اموال فرزندانش را به کسی مثل لئون واگذار کرده بود . او باید احتمال رفتار مستبدانه و اعمال نظر زورگویانه ی لئون که باعث زجر و عذاب مخصوصا” پل می شد را از قبل پیش بینی می کرد . به نظر نمی رسید که اندرولا در مضیقه مالی باشد ، شاید به این خاطر بود که او مثل پل دوست دختر نداشت که آن ها را بیرون ببرد و برای آن ها خرج کند و در نتیجه نیاز مالی بیشتری داشته باشد .
لئون تا موقع شام آفتابی نشد . وقتی عاقبت به ایوان آمد کت و شلوار سفید فوق العاده خوش دوختی به تن داشت . تمام توجه تارا به او جلب شد و لئون که متوجه این موضوع شده بود ، به او خیره شد و ابروانش را بالا انداخت . تارا با مشاهده ی این عمل او سرش را پایین انداخت . تارا این طور برداشت کرده بود که لئون دیگر مخالفتی با ازدواج آن ها ندارد ، به همین خاطر این عمل لئون باعث تعجب او شد و گونه هایش به سرخی گرایید . این تکبر و نخوت خیلی با رفتار دوستانه فاصله داشت . تارا با تعجب متوجه شد که این موضوع به طور باور نکردنی و غیر قابل درکی موجبات ناراحتی او را فراهم آورده است .
این عمل لئون در طول گفتگوی دلپذیر شام فراموش شد . در طول شام پل بسیار خوشحال به نظر می رسید و تارا هم که دلیل خشنودی او را می دانست ، لبخندی بر لبانش نشاند . اندرولا اصلا” شبیه دختران یونانی نبود ، زیرا بسیار آلامد بود و خیلی اعتماد به نفس داشت . تارا مطمئن بود که اندرولا هیچ گاه آشکارا رودرروی برادرش نمی ایستد و به همین میزان هم اطمینان داشت که هرگز زیر بار حرف زور لئون نمی رود . اندرولا دامن کوتاهی پوشیده بود و وقتی سر میز شام آمد ، سگرمه های لئون با دیدن او درهم رفت ، ولی با حالتی از تسلیم با بی تفاوتی شانه هایش را بالا انداخت و لحظه ای بعد لئون هنگامی که تارا کنار اندرولا در ایوان نشسته بود و نوشیدنی می نوشیدند ، گفت:
- دختر ، وقتی ازدواج کردی با این وضع لباس پوشیدنت حتما” شوهرت کتکت می زنه ! از کجا این تیکه پارچه ی ناجور و جلف که کم عقلیتو می رسونه رو خریدی ؟
اندرولا لبخند ملایمی زد .
- این لباسا همه جا هست ، اما تو اصلا” به ویترین مغازه ها نگاه نمی کنی ، همینه که لباسی مثه اینو قبلا” ندیدی.
- این مسئله دیدن یا ندیدن من نیست ، موضوع اینه که من خوشم نمیاد خواهرم نیمه لخت تو خیابونای شهر پرسه بزنه . لباسای آتن مناسب این جا نیست.
- من که این لباسو تو خیابون نپوشیدم . بیچاره دخترای پروسی . اونا و آدمای دیگه این جزیره تو گذشته زندگی می کنن .
لئون نگاهش را از اندرولا برداشت و به تارا که در لباس یقه بلندش با حجب و حیاتر به نظر می رسید ، انداخت . لباس تارا در عین شیکی و تجدد کاملا” پوشیده بود و رنگ های زیبایی داشت که بر صورتش سایه های جذابی ایجاد کرده بودند و بر گیرایی چهره ی او می افزودند .
اما باز هم تارا تردید داشت که لئون طرز لباس پوشیدن او را تائید کند . عجب آدم کوته بین و قدیمی مسلکی ! او در گذشته زندگی می کرد ! تارا نمی توانست بفهمد اشکال این لباس که اندرولا تنها جلوی برادرانش پوشیده ، چه می تواند باشد . او برای انگلستان در دوره ملکه ویکتوریا مناسب بود ، زمانی که مردان حاکمان و خدایان بی چون و چرای زنان بودند و دختران و زنان آن ها موجودات حقیری بودند که هیچ اراده ای از خود نداشتند . تارا به ازدواج او فکر کرد و از خودش پرسید واقعا” چه بر سر زن او خواهد آمد . او از صحبت های لئون حدس زده بود که او در آینده چطور با همسرش رفتار خواهد کرد .
وقتی شام به پایان رسید ، تارا علی رغم این که لئون چندان مصاحب دلپذیری نبود ، باز ترجیح می داد که با او و اندرولا باشد ، چون اندرولا بسیار شوخ ، سرزنده و با نشاط بود و باعث گرمی جمع می شد .
لئون با مزاح ملایمی گفت:
romangram.com | @romangram_com