#خشم_و_سکوت_پارت_24

باز هم سکوت . تارا لحظه ای گیج و مبهوت شده بود ولی پس از پی بردن به منظور اصلی سخنان لئون ذوق زده شد. این کار به همه دردسرهایش چقدر آسان بود ! البته این فقط به خاطر ایفای نقش عالی شان بود که کلکشان گرفت . او باز هم به این نقش بازی کردن ادامه خواهد داد و این شخص که نمونه بارز مردان گستاخ یونانی بود و به زنان به دیده ی موجودات پست تر از مردان می نگریست و معتقد بود که بهترین روش تسلط بر آن ها رام کردن آن ها است ، را فریب می داد . چند دقیقه قبل او آرزوی این را داشت که به انگلستان بازگردد و خود را از شر این نقشه ی پیچیده ی پل رها سازد ، اما حالا لذت خاصی از فریب دادن مردی که برای او این همه ناراحتی و رنج فراهم کرده بود می برد .

تارا با نگاه کردن به چشمان تیره لئون که به او خیره شده بود به حالت تسلیم چشمان درشت خود را فرو آورد و به آهستگی گفت:

- از لطفتون ممنونم ، راستش من خیلی می ترسیدم که مورد تایید شما واقع نشم .

لئون دستانش را از هم باز کرد و به حالت دلپذیری گفت:

- من باید دختری که این همه برادرمو دوست داره تایید کنم ، امیدوارم با هم خوشبخت بشین.

تارا مجددا” تشکر کرد و لبخند دلفریبی بر لبانش نقش بست.



- تارا تو فوق العاده بودی . مطمئنم لئون دیگه هیچ مخالفتی با دادن ارثیه ام نمی کنه . باور نمی کردم بتونی اینجوری نقش بازی کنی ، ازت ممنونم .

لئون گفته بود که تا حدود یک ساعت قبل از شام در اتاق مطالعه اش مشغول کار خواهد بود و با ترک تارا و پل ، آن دو مشغول قدم زدن در باغ شدند .

- خوشحالم که راضی هستی .

بیشتر توجه تارا به اطرافش بود تا به همراهش ، گل های آن جا بی نظیر بودند . او تا به حال این همه گل در حال شکوفه دادن با هم ندیده بود . بوی عطر گل ها مشامش را نوازش می داد ، عطرشان سست کننده و دلنواز بود و هوا را مملو از رایحه هیجان آوری کرده بود که هوش از سر انسان می برد .

تارا لحظه ای کوتاه ریکی را در حال قدم زدن در کنارش در این باغ زیبای شرقی در میان جزیره مجسم کرد ، در این جزیره ی افسون کننده ای که مانند جواهری بر آب های آبی و آرام خلیج سارونیک شناور است . عشق … همان چیزی بود که این مناظر بدیع در او ایجاد می کرد . چقدر عالی می شد که عاشق باشی ، آن هم در مکانی مثل این جا ، که هر لحظه در آن مانند اقامت در خود بهشت بود . تارا چشمانش را بست و سرش را با عصبانیت و کلافگی تکان داد ، او دیگر به ریکی فکر نخواهد کرد و دیگر خودش را با تجسم خنده ها و تفریح و بوسه های ریکی و فردا آزار و شکنجه نخواهد داد . نه ! او دیگر هرگز اجازه نمی دهد که ریکی در افکارش وارد شود .

صدای پل رشته افکار تارا را از هم گسست ، او قلبا” از پل که او را از شر افکارش رهانیده بود سپاسگزار بود .

پل گفت :

- کجایی ؟ به چی فکر می کنی ؟

- چیز مهمی نیست ، این باغ آنقدر نشاط آور و دل انگیزه که هوش از سر آدم می بره . اسم این گلا چیه ؟

- اینا خرزهره ان ، بوی خوشی هم دارن ، نه ؟

- آره ، خیلی خوشبو ان ، اسم اینا چیه ؟

- گلای کاغذی ، خیلی خوش منظره هستن ، به خاطر همینم معمولا” همه مردم اونارو پای ستون ایوونا می کارن . از دیوارای اون طرفم همین گلا بالا رفتن . تو جزیره های ردز و کاس این گلا همه جا به چشم می خورن . اینام گل ختمی هستن که رنگ سرخ روشنی دارن . مطمئنم شما گلای به این قشنگی تو کشورتون ندارین .

- ما تا دلت بخواد رز داریم …

- به ، رزو که ما هم داریم ، در واقع همه ی گلای شما این جا درمیان ، اما گلای ما تو کشور شما درنمیان . ما این جا تمام سال گل داریم.


romangram.com | @romangram_com