#خشم_و_سکوت_پارت_21

- اما مطمئن باشین به خاطر ثروتش با اون ازدواج نمی کنم .

لئون خودش را بیشتر در کاناپه فرو برد و بعد به آرامی پایش را روی پای دیگرش انداخت و گفت :

- پس پل در مورد ارثی که بهش می رسه با شما صحبت کرده ؟

او تعمدا” صحبت اخیر تارا را نادیده گرفت و این موضوع باعث به جوش آمدن خشم تارا گردید ، زیرا او انتظار داشت لئون برای رعایت ادب هم که شده ، شک خود در مورد ازدواج تارا با پل به خاطر ثروتش را به روی او نیاورد ، ولی لئون خیلی زود این مسئله را به تارا فهماند ، درست به مثابه ی این که راسخانه بر این باور است که تارا تنها به خاطر ثروت پل با او ازدواج می کند . در یک لحظه کوتاه تارا تصمیم گرفت که حقیقت را بگوید که او با پل نامزد نشده و هرگز هم نخواهد شد . اما با تلاش بسیار زیاد توانست از این کار خودداری نماید ، زیرا اگر لئون به نیرنگشان پی می برد تمام شانس پل از بین می رفت و علاوه بر آن در مورد خود تارا هم اگر لئون می فهمید که او دستی در این ماجرا داشت ، به شدت خشمگین می شد و این مسئله لرزه بر اندام تارا می انداخت ، نه ، او دیگر راه بازگشتی نداشت . تارا از صمیم قلب آرزو می کرد که ای کاش قبل از تن دادن به این کار آن هم فقط به خاطر ترحم بی جا ، بیشتر فکر کرده بود .

- پل گفته بود به زودی پول زیادی به دستش می رسه.

در هنگام ادای این مطلب تارا مستقیم به چشمان لئون نگریست و متوجه شد که او یکی از ابروانش را بالا انداخت و برق خاصی در گوشه چشمانش پدیدار گشت .

لئون به ملایمت گفت :

- به زودی ؟

باز هم یک اشتباه دیگر . تارا خودش را به خاطر این حرف نسنجیده اش سرزنش کرد .

- پل گفته بود که امیدواره ارثیه شو وقتی بیست و یک ساله شد تحویل بگیره .

لئون به سردی گفت :

- امید همیشه به واقعیت نمی پیونده . پل اینو بهتون نگفت که اگه من به این نتیجه برسم اون هنوز عاقل و بالغ نشده بدون معطلی تا پنج سال دیگه هم ارثیه شو نگه می دارم ؟

تارا سرش را تکان داد و بعد نفس عمیقی کشید . او هرگز انتظار چنین امتحان سختی را نداشت .

- چرا ، پل اینو گفته بود .

تارا به خاطر آورد که پل به او اطمینان داده بود که برادرش تارا را قطعا” تایید خواهد کرد ، زیرا او از نظر عقلی پخته و بالغ بود . اما به نظر می رسید که این پختگی تاثیر چندانی بر لئون نداشته و اگر تاثیری هم داشته معکوس بوده .

لئون مدتی بعد پرسید :

- از این که باید پنج سال باید تو فقر زندگی کنین ناراحت نمی شین ؟

صبر تارا دیگر داشت تمام می شد ، اخمی بر چهره او نشست – حالتی کاملا” نسنجیده – ولی با دیدن گشاد شدن چشمان سیاه زیرک لئون فورا” از این عمل خودش پشیمان شد .

تارا یادآور شد و گفت :

- ما تا دو سال دیگه که درس پل تموم بشه قصد ازدواج نداریم .

- صحیح ، خب شاید منم وقتی ازدواج کرد ارثیه شو بهش بدم .


romangram.com | @romangram_com