#خشم_و_سکوت_پارت_15

- به هر حال تو هم مجبور نیستی مبلغ پولو بگی .

- منم فکر می کنم لازم نیست . ولی چون لئون خیلی خشک و جدیه ، حتی شرکت کردن من تو اون کار … منو بیش از گذشته در نظرش بی عقل و بی تجربه جلوه می ده .

صدای پل به تدریج ضعیف تر شد و از یادآوری کاری که کرده بود ، چهره اش برافروخته شد . رنگ تارا هم به سرخی گرائید و یک بار دیگر به یاد موعظه های نیشدار و گزنده استوارت در مورد بی تجربگی و کم عقلی خودش افتاد .

دوباره پل به اصرار گفت :

- خواهش می کنم بیا . من فکر نمی کنم بتونم به برادرم حقیقتو بگم .

تارا برخلاف حالت ملتمسانه ی او همچنان سخت و قاطع بود.

- گفتم باید به دقت روی این موضوع فکر کنم .

- و جوابتو زود به من می دی ؟ لئون تا دو هفته دیگه منتظر ماست .

- فردا نتیجه رو بهت می گم .



تارا پس از پشت سر گذاشتن انگلستان مه آلود با فرود آمدن هواپیما وارد سرزمین درخشان و آفتابی یونان شد . او و پل بعد از صرف نهار در هتل ، با تاکسی به پیرائوس رفتند . بعد سوار کشتی کوچکی شدند و پس از عبور از چندین جزیره ی سنگی به پروس رسیدند . کشتی کوچک از تنگه ی باریکی عبور کرد و به خلیج مدور پروس رسید ، جایی که دریای خروشان همانند دریاچه ای ، آرام بود و جنگل های کاج ، درختان زیتون و باغ های مرکبات تا دامنه ی کوه ها کشیده شده بود . خانه های سفید مکعب شکلی که در تنگه ی دهکده ی زیبای گالاتا با هتل ها و مغازه هایش در امتداد ساحل گسترده شده بودند ، چنان نزدیک بودند که می شد سنگی به تنگه پرتاب کرد . و قایق های کوچکی بین بندر پپروس و آن قسمت از گالاتا که در مرکز شهر واقع شده بود ، دائما” در رفت و آمد بودند .

اندرولا در لنگرگاه تارا و پل را ملاقات کرد ، او دختری با موهای قهوه ای و چشمان خاکستری بود و آن قدر که تارا فکر می کرد پوستش تیره نبود . او با لهجه ی عالی انگلیسی اش به تارا خوش آمد گفت و بعد اظهار داشت:

- من از فکر داشتن یه خواهر واقعا” ذوق زده شدم . هیچ وقت فکر نمی کردم به این زودی صاحب یه خواهر بشم.





و درست بعد از این حرف بود که تارا برای اولین بار مزه ی معذب بودن را چشید.

اندرولا آن ها را از لنگرگاه به سمت تپه های سبز و شادابی برد ، به سمت ویلای مدرنی که بر سکوی پهنی قرار داشت و قسمتی از آن بر پایه های بلندی بنا شده بود و به همین خاطر دید وسیعی از آب های زلال خلیج تا ساحل آرگولید داشت .

ماشین جلوی خانه توقف کرد ، خدمتکار برای تحویل گرفتن چمدان ها آماده بود .

چای در ایوان حاضر بود و اندرولا و تارا با هم بیشتر آشنا شدند . تارا به زودی متوجه شد که رفتار و ظاهر اندرولا کاملا” متجدد و مدرن است و دارای چنان شخصیت مستحکمی است که مطمئنا” هیچ کس نمی تواند بدون رضایتش همسری برایش انتخاب کند.

اندرولا نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:

- وقتی منتظر اومدن تو بودیم یه کار غیر منتظره برای لئون پیش اومد که مجبور شد بره ، خدا کنه که الان پیداش بشه ، چون گفته بود تا ساعت پنج برمی گرده ، الانم که ساعت پنجه.


romangram.com | @romangram_com