#خشم_و_سکوت_پارت_106
لئون با بالا انداختن ابروان شمشیری مشکیش گفت :
- امیدوار بوده ؟ خب اصلا” چرا اون باید چنین امیدواری رو تو ذهنش پرورونده باشه ؟ تو چیزی گفتی که اون فکر کنه ازدواجت همون طوری که اسمشو می ذاری … ا … غیر عادی بوده ؟
- البته که نه . من اون موقع به ریکی نامه نمی دادم .
لئون متفکرانه به آرامی نفس عمیقی کشید که صدای آن را می شد شنید و گفت :
- صحیح … بین ترک کردن ریکی و نامزدیت با برادرم چقدر فاصله بود ؟
بعد از این ، سکوت معنی داری حکمفرما شد ، این سوالی بود که تارا انتظارش را داشت و همان چیزی بود که از آن وحشت داشت . تارا آرزو می کرد ای کاش به جای این همه توضیحی که در مورد خودش و ریکی به لئون داده بود ، از جواب دادن طفره می رفت ولی الان دیگر هیچ چاره ای جز اعتراف به این که فقط سه ماه بین ترک کردن ریکی و نامزدی او با پل فاصله بوده ، نداشت .
لئون با حالت عجیبی او را زیر نظر گرفته بود و از آن جا که تارا می ترسید ، او به این حقیقت پی ببرد که تارا دوستش دارد به سرعت بی آن که فکر کند ، اضافه کرد:
- من تصمیم گرفتم برای پول ازدواج کنم این بود که با پل نامزد شدم …
صدای او رفته رفته ضعیف شد تا آن که سکوت کرد ؛ چشمان شوهرش برق خطرناکی زدند و تارا به یاد شک قبلی او و هشدارش درباره ی این حرف به خصوص افتاد . با این وجود تارا باز هم امیدوار بود توانسته باشد او را در حدی متقاعد کند که او به این فکر نیفتد که تارا ممکن است به خاطر عشق با او ازدواج کرده باشد .
چشمان او هنوز همان طور که به تارا خیره بود ، برق می زد و هنگامی که عاقبت شروع به صحبت کرد ، صدایش مانند قبل همان آهنگ ملایم و متفکر را داشت .
- پس تصمیم گرفتی برای پول ازدواج کنی …
به نظر می رسید او داشت به آن چه در طول چند هفته پیش شنیده بود ، فکر می کرد و وقتی تارا حالت متغیر او را دید تازه از خودش پرسید که آیا او با آن قدرت درکش توانسته بود به کل ماجرای نامزدی آن ها پی ببرد ، همان ماجرایی که او را بیش از حد گیج و سردرگم کرده بود و باعث شده بود به نیت کشف بیشتر کم و کیف آن به برادرش تلفن کند . تارا خودش هم از تلفن کردن او به پل تا حدی گیج شده بود ، چون او که عشقی به تارا نداشت ، پس چه اهمیتی برایش داشت که حقیقت را در مورد نامزدی او بداند . حس درونی به او می گفت باید اسراری در مورد نامزدی آن ها وجود داشته باشد به همین دلیل می خواست در این مورد بیشتر بداند و آن چه الان شنید بی شک باید این فکر که اسراری در بین است را در او تقویت کرده باشد . تارا مشتاقانه امیدوار بود او به سوال کردنش پایان دهد زیرا در غیر این صورت تارا مجبور می شد به او دروغ بگوید که با آن چشمان سیاه جستجوگر که با چنان دقتی به او می نگریستند که می توانستند عمق وجود او را بررسی کنند ، بسیار مشکل بود .
او سرانجام با ملایمت به تارا گفت :
- تو بیش از حد علاقه داری این خصلت مادی بودنتو به یاد من بیاری . این اصلا” قانع کننده نیست تارا ، زنی که دنبال تور زدن مردای پولداره ، درباره ی نقشه هاش حرفی نمی زنه و سعی می کنه در مورد اونا سکوت اختیار کنه .
تارا یکه خورد ، چشمان لئون ریز شدند . پیچش ناخودآگاه لب های لئون به سختی شبیه تبسم بود ولی خشمش کاملا” از بین رفته بود و این بیش از اندازه باعث حیرت تارا شد و به او آرامش داد . این واقعیت که او خصلت مادی بودن که خودش تارا را به آن متصف کرده بود را در او باور ندارد ، اسباب رضایت و خرسندی بسیاری برای تارا فراهم کرد و شگفت آور این بود که همان وقت باعث به وجود آمدن هشدارهایی نیز برای او شد ، چون به نظر بعید می آمد که مسئله ای برای لئون فاش شود و او توضیحات کامل تری راجع به آن نخواهد و بسیار باعث شگفتی تارا شد که همه ی آن چه او گفت ، این بود :
- تو چیزی در این باره نداری بگی ؟
تارا خیلی خوب توانست حالت معصومیت تصنعی به خودش بگیرد و گفت :
- من منظورتو نمی فهمم ؟
لئون آهی از سر بی صبری کشید و با لحن پرخاشجویانه ای که باعث حیرت تارا شد ، گفت :
- واقعا” معجزه ست من بتونم این قضیه رو بدون این که دستمو روت بلند کنم ، فیصله بدم .
romangram.com | @romangram_com