#خشم_و_سکوت_پارت_105

- تو اصلا” می دونی اون چرا این جا موند که این حرفو می زنی ، اون مریض شده بود .

- یعنی اون به محض ورودش مریض شد ؟

لحن لئون در این لحظه ملایم شده بود و تارا با وجود این که ظاهر خونسردی به خودش گرفته بود ، در تمام وجودش لرزشی احساس کرد .

- خب … نه ، نه دقیقا”.

او با لحنی که می خواست تارا را به حرف آورد ، با ملایمت گفت :

- نه ؟

- اون این جا کسی رو نداشت و جز هتل جایی نبود که شبو بگذرونه ، به خاطر همین من گفتم که می تونه اون شبو این جا بمونه … البته فقط یه شب . فردا صبحش مریض شد و من مجبور شدم دکتر براش بیارم … که بقیه شو خودت می دونی .

سکوت بر اتاق حاکم شد . لئون به طرف شومینه رفت ، در یک طرف آن ایستاد و دستش را با سستی و رخوت در یک گوشه ی تاقچه ی شومینه قرار داد و با چشمان ریز شده به تارا نگریست. تارا نشست و سعی کرد ظاهر سرد و آرامی به خودش بگیرد .

لئون عاقبت در حالی که نتوانست بر حس کنجکاویش چیره شود ، گفت :

- اصلا” چرا اومده بود ؟ تو گفتی دعوتش نکردی ، ولی به نظر من خیلی عجیبه که اون بدون دعوت این همه راه رو بلند شه بیاد این جا . البته با توجه به این که فکر کنم می دونسته تو هم ازدواج کردی ؟

- آره می دونست .

تارا به طور طبیعی فکر کرد ریکی بو برده بود که تارا با مردی که ریکی در عروسی اش ملاقات کرده بود ، ازدواج نکرده و با برادر همان شخص ازدواج کرده است و پنداشته بود که باید چیز عجیبی در مورد این ازدواج وجود داشته باشد .

- با این حال اومد این جا … بدون این که دعوت بشه ، چقدر جالبه . من نمی دونم توقع چه استقبالی از تو داشته ؟

در این لحظه صدای لئون تمسخرآمیز بود ولی این تمسخر به هیچ وجه غضب نهفته در جملات او را از بین نبرد و تارا از یادآوری صحنه ی خشونت آمیزی که او بعد از اطلاعش از این که ریکی در غیبتش آن جا مانده ایجاد کرده بود بی اختیار بر خود لرزید ، حالتی که از دید شوهرش مخفی نماند و در مواقع دیگر ممکن بود باعث نوعی رضایت توام با خنده در او شود ، اما نه حالا ! صورت لئون به حالت غیر معمولی غضبناک بود گرچه در رفتارش هنوز نوعی آرامش توام با رخوت به چشم می خورد . او دستش را به سوی دهانش برد که خمیازه اش را فرو خورد .

سرانجام تارا تصمیمش را گرفت و گفت :

- من فکر می کنم بهترین کار اینه که کمی بیشتر توضیح بدم .

و شوهرش گفت :

- قطعا” بهترین کار همینه .

- ریکی تحت فشار پدرش و پدر صمیمی ترین دوست من نامزدیمونو بهم زد . اونا کارخونه هاشون رو تلفیق کرده بودن و فکر کردن بهتره ریکی و فردا هم با هم ازدواج کنن و ریکی هم همین کارو کرد …

- پس اونم زن داره !

- آره ولی الان می خوان از هم جدا شن برای همینم ریکی با فکر این که ازدواج منم … خب ، خیلی غیر عادیه ، امیدوار بوده ما دوباره بتونیم کنار هم باشیم .


romangram.com | @romangram_com