#خشم_و_سکوت_پارت_104



- من … ما بعد از آمدن اون به این جا به هم نامه می نوشتیم .

سایه ی شومی بر چشمان لئون افتاد .

- بعد از آمدنش به این جا ؟ این ریکی کیه …؟ بله البته می دونم گفتی دوستته .

او که احتمال می داد تارا بخواهد حرفی بزند ، به سرعت ادامه داد :

- ولی متاسفانه من حرفتو باور نمی کنم .

لئون نگاهش را به طرف پله ها گرداند ؛ اندرولا داشت از اتاقش پایین می آمد که او با خشونت گفت :

- ما داریم این جا صحبت می کنیم !

و بعد تارا را جلوی خودش به سالن راهنمایی کرد و در را پشت سرش بست.

- خب ؟

تارا که مردد بود ، سرانجام با حالتی حاکی از تسلیم به لئون گفت که او با ریکی نامزد بودند و این که او به خاطر دختر دیگری تارا را کنار گذاشته بود . تارا وقتی صحبت می کرد ، سرش را برگردانده بود چون رنگ گونه هایش از حقارت اعتراف به لئون که خودش هم زن دیگری را به او ترجیح داده بود ، برافروخته شده بود .

- شما نامزد بودین ؟

صدای او تقریبا” خشن شده بود ، تارا با نگاهی که به بالا انداخت متوجه لایه ی تیره رنگ محوی شد که آهسته تا دو طرف دهان لئون بالا آمد .

- پس قبل از آشناییت با پل با اون نامزد بودی ؟

آن لایه ی تیره رنگ محو ظاهرا” به تدریج افزایش می یافت . تارا با نوعی ناباوری و بهت زدگی متوجه کلمه ی « حسادت » شد که مانند صاعقه ای قبل از آن که ناپدید شود ، در ذهن او طنین انداخت و نادیده گرفتنش محال بود .

تارا با صدای پایینی اعتراف کرد و گفت :

- آره ، من چندین ماه با ریکی نامزد بودم .

چشمان لئون به حالتی سو سو می زد که اعصاب تارا را خرد می کرد .

- پس این نامزد سابقت بود که تو غیبت من سرگرمش می کردی ؟

- سرگرمش می کردم؟

تارا از خشم مانند گلوله ی آتش شد و هوس کرد کار این مرد که شوهرش بود را قبل از آن که او تارا را از ترس بلرزاند ، تلافی کند .


romangram.com | @romangram_com